من و ام اس (قسمت آخر)
(این قسمت، قسمت پایانی داستانی است که همچنان ادامه دارد و من پذیرش را عبور کردهام. با سپاس از تمام همراهانی که پررنگ بودهاند اما در سایه ماندند و با سپاس از عزیزانم که تماماً مرا تحمل کردهاند)🔹
مهمانی بود و شلوغی و همهمه. انگاری همه جا رنگ پاشیدهباشند. ازصورت خانمهای مهمانی تا روی میوهها و شیرینیها، بهشتی بود برای خودش.
نشستهبودم روی پلهی کم سطح سالن و به هیاهوی بیرونی نگاه میکردم. دایرهی کلمات بر محور احوالپرسی از فرد حضوری و غیر حضوری شروع میشد تا برنامهریزیهای احتمالی که بایدی میشد. محور صحبتها همیشه بر همین منوال بود و هست. چراهایی که جای پاسخش همیشه نامعلوم در اما و اگر و باید نهادینه میشد.
بلند شدم زیرلب گفتم:”احتمالاً برای پذیرایی کمک لازمند.” بند چرمی کفش پاشنه پنج سانتیام را چفت زدم به هم و روی پا ایستادم و نگاهی به دخترهای عذرا خانم انداختم. هیچ نابسامانی در چیدهمان میوهها نبود که دست مرا بطلبد. من خودم را سنجاق قفلی زدم به جابجایی میوه از دستِ آنها تا میز مهمانها.
دلم غنج رفت برای خوردنِ میوه. بوی نارنگی تازه آمده مستم کردهبود. رو به مریم:” نگاه کن این رو.” منظورم به پوستهی نارنجی نارنگی بود، چیزی مثل آتش سرخ شده.
-” میبینی پاییزه برای خودش.” درحالی که موهای صاف شدهی اتو کشیدهاش را با سر انگشت پنهان کرد پشت گوشش:” باز شاعر شدی، خاطره جون چرا نمیخوریش؟”
مثل آن بود که احساست را مُثله کنند به یکباره بیتوجه به حرفش زیر لب شعر شاملو را تکرار کردم: “میوه برشاخه شدم، سنگ پاره بر کف کودک، طلسم معجزتی مگر، پناه دهد از پناه خویشتنم.”
بینِ معجزتی که پناهم دهد، گیرکردهبودم. دوباره انگاری مهمان آمدهبود که پنج جعبهی آماده شده روی هم گذاشتهدادند به من، جست زدم که زود برسانم به مهمانها، کفشم گیرکرد به پایهی یک صندلی سکندری خوردم و جعبهها را بین همهی اتفاقهای احتمالی گرفتم و رو به نگاهها خندیدم:” معجزتی پناهم داد.”
اما صدایی ازپشت سرم گفت:” آخه شما با بیماری چرا کفش پاشنه بلند میپوشی؟” صبر نکرد که بگویم، میوه را گرفت و سنجاق مرا باز کرد. گفتم:” اما من مشکلی ندارم که، پایم گیر کرد به میز.”
او نخواست که بشنود، دست من اشاره به میزی ماندهبود برای دلیل تراشی، احساس بدی که گریبانم را گرفتهبود.
سالن را بیخیال شدم و پشت پنجره رو به حیاط ایستادم. گیج نبودم نه، نوعی خستگی همراه با بیانرژی بودن مزمن گریبانم را گرفتهبود. درستتر که نگاه کردم حرف او حرفی از سر مهر بود. اما ارزیابیاش از مساله، از واقعیت خود بیماری، از نگاه بیمار متفاوت بود.
بازهمان صدا گفت: “اینجایید شام نمیآیید.” نگاهش کردم:”میآیم. یک لحظه به من وقت میدهی؟”
با کراهت ایستاد. با خنده گفتم:”خیلی وقتت رو نمی گیرم.”
اگر نگویم حتماً حناق میگیرم. آمدم بگویم اما او رفت عجلهداشت.
این بیماری و یا هر بیماری دیگری که نمود بیرونی دارد، قیافهی خوبی در ذهنها ندارد، نگاه بیرونی به این بیماری با نگاه فرد اسیر شده متفاوت است.
نگاه تویِ آشنا بیشتر تحمل را به زمین میچسباند، قبل از آنکه حتی منِ بیمار زمینگیر شوم. پذیرش هر سختی با لمس آن زمین تا آسمان فاصله دارد. ارزیابی خود بیمار از بیماری با دیگران فرق میکند. کاش جلوجلو قضاوتی ناعادلانه از روی دلسوزی نداشته باشیم. تا فرصت زندگی را از بیمار نگیریم. پیامم را برایش فرستادم تا حناق گلویم را نفشارد …
صدایم کردند خاطره ….
هنوز ذهنم پی گفتگوهای شب گذشته بود، پی او که حرفش هر چقدر از سرِ خوبی، تکرار ترسِ ناخودآگاهم شدهبود. ایستادم و به رهاشدگی لباسهای روی زمین نگاهکردم. لنگه جوراب آبی رنگی بیدفاع گَلِ تخت علی آویزان ماندهبود. کمی آن طرفتر شلوار سورمهای به قول خودش چهارخاله(چهارخانه)اش پاهایش را اریب روی هم انداختهبود. هر چقدر شلوغی بود، اما گاهی دیدن این شلوغی که نشان از غرولندِ نگفتههاست لذت بخش است.
نشانهها همهشان احتیاج به شستشو داشتند. دکمهی شستوی نرمال را روشن کردم و به فکر نرمالسازی ذهنیام افتادم. کاش روان ما دگمهی ریسِت داشت، بازی از نو، نقطه سرخط. خط اما ناپیداست.
باز خودم به خودم گفتم:” آرزو نبود، یک درخواست ذهنی که میتواند به وقوع بپیوندد. مگر اویی که با سختی زندگی را به خودش گره میزند نمیخواهد خوب درک شود؟ انگاری از همه بخواهد درست نگاه شود. تمام نگاه دیگران را بخواهد نه آنکه دیدهشود.”
به نظر من نگاه با دیدهشدن فرق دارد. میتواند بگوید:” مرا ببین.” اویِ ذهنیاش هم ببیندش. اما آیا درکش میکند یا نه؟ اما برای داشتنِ تمامِ نگاه، گاهی لازمه عینکها تعویض نمره شوند تا درست درک کنند.
من باز درگیر معادلات روانی شدهبودم. معادلاتی که گره سنگین خوردهبود به صداها، گفتگوها و اتفاقات. این دو سال گذشته و تجربههایی که به سختی لمس شدهبود تا درک شوند. درک حقیقت دنیای کسانی که مهاجرتِ ناخودخواسته داشتند به دنیای انسانهایی که مهاجرت را نمیشناختند. یاد حرفِ فرید افتادم:” میدونی، خاطره من مهاجرم، چه بخواهم چه نخواهم. معلق ماندم یهویی، بدون برنامهی قبلی، بدون پرسش از من که میخواهم یا نمیخواهم. این عدالت نیست.”
هنوز درگیری ذهنی داشتم با عدالت، که راهی خیابان شدم تا در انتها مرا به کوچه پس کوچههای دانشگاه برساند. باید وقت دفاع میگرفتم. از شلوغ نبودن درگاه آسانسور ذوق زدهشدم، باخوشی خاصی گفتم:” آخ جون خلوته.” اما آسانسور تصمیم به خرابی گرفتهبود. خرابی آسانسور مثل صاعقهی بیوقفه بود. در جا مرا خشکاند و روی پله نشستم. ذهنم دربهدر دنبال راه حل میگشت.
-“میدونی، به گمانم یا باید برگردی خانه، این همه روز یک روز دیگه هم سَرِ قبالهاش، فرقی نداره که. هان؟ یا یک چند ساعتی را با خوش آب و هوایی نمازخانه خواهران سازگار بشی و به نظرت بیاد که حتماً جورابهاشون تمیزه بو مال نمازخانهی آقایانه؟ نه؟ اینم نه؟ خوب پس مثل همیشه که یک مساله ناشناخته گریبانت را میگیره، دست روی پاهات بگذار و بلند شو.”
من جواب ندادم. ذهنم دنبال گزینهی چهارم میگشت.
پلهها آرامآرام طی شدند. پشت در اتاق گروهمان ایستادم و اجازهی ورود گرفتم. صبر من بیجواب ماند. به من گفتند:” فردا بیایید. مدیر گروه جلسه داره، به این زودی هم نمیآید.” یاد گزینهی چهارم افتادم. کاش به دکتر مشکات زنگی زدهبودم و پرسوجو میکردم. پایین آمدن سختتر از بالا رفتن بود. میترسیدم. معادلاتم روی زمین سرازیر شوند من کلافه بودم.
کنار آب سردکن ایستادم. لیوان آبم را پرکردم هنوز جرعهای ننوشیده صدایی گفت:” سلام خانم، چه عجب شما را دیدیم.” دکتر همیشه خودش را با کلمهی جمع صدا میکرد، دیدیم. ” این طرفها؟”
-” آمده بودم وقت دفاع بگیرم که نشد.”
– “میپرسیدی خوب دختر، امروز که خانم گلشنی نیست.” بعد مکث کرد. “منتها زودتر وقت رو تنظیم کن که تمام بشه. معلوم هم هست حوصله نداری چون مثل مجسمه فقط داری نگاه میکنی. خوبی روحانی؟”
من گفتم:” برای ما تشنگی و خستگی هر دو سر خرابی به بار میآورد. ببخشید، خستگی پلهها تشنهام کرد، انرژی ندارم که بگم. فردا خانم دکتر هستند؟ من زودتر وقت دفاع بگیرم؟”
وسط پلهها ایستاد:” زنگ بزن، بیوقت قبلی نیایی، که مثل امروز مصیبتزده نشی.”
من مطمئن بودم که گزینهها را به شش تا هم میرسانم برای آنکه نخواهم دوباره پنج طبقه که در جمع هشتاد و دو پله بود را طی کنم.
من بودم و پایان نامه و آخر خط، آخر خطِ فصلِ دانشگاه. همیشه نقطههای شروع و آخر جملهها نوعی تردید همراهشان داشتند. شروعِ و نوعی تردید همراه با ترسِ بیارزشیِ ناگهانی که مبادایی داشت و دومی تردیدِ چراگونهی خالی از احساس. در هر دو حالت متر و معیاری برای عملکرد من بودند.
با خودکارِ آبی رنگم روی دستم نوشتم:”عملکردِ من؟” ترجیح دادم من را پاک کنم و بنویسم “خاطره” اما هک شدهبود روی دستم، پاک کردنی هم نبود. از درکِ واقعیت دچار هولشدگی شدم. نگاهی به ساعت انداختم. ناهارخورانِ دانشگاه تمام شده بود، اما از دکتر مشکات، خبری نبود. به سوالِ هفت صبح من جوابِ “صبرکن” دادهبود و من صبرم برایم چمنزار خیالی ساختهبود زیر پاهایم و فلسفهبافیام شروع شدهبود.
رو به خودم:” امروزم تمام شد. وقتی برای رفتن نماند خاطره.” و با فکر از یادرفتگی دکتر شروع کردم به تعویض لباسهایم که ساعتها آویزان من بودند. انگاری انتظار، سنگینیاش را یله دادهبود به آنها. با سختی از تنم جدا شدند.
خودم رو رها کردم روی مبل و سرم تکیه دادم به پشت سرم، گاهی کاری نکردی اما انگاری خروارها بار بلند کردی. گاهی تمام روز را دویدی اما خستگی نداری تازه شب را هم به راحتی نمیخوابی به هرحال من دچار خروارها بار شدهبودم و خستگی زیاد چشمهایم را تسلیم سنگینی خواب کرد.
نمیدانم چند بار زنگ موبایلم خوردهبود. یکی داشت، من رو از خوابزدگیام جدا میکرد، صدایش مبهم بود:” مامان، مامان خانومی!” احساس کردم فاصلهی خودم از خودم زیاد بود. به سختی رسیدم به خودم و چشمهایم باز شد. مقابلم ایستادهبود با موهای خرمایی دمب اسبی کردهاش.
-“مامان خانومی، چرا این جا خوابیدی؟ موبایلت چند بار زنگ خورد.” نگاهم ثابت نیمه باز، دستم موبایلم را از روی میز برداشت. دقیقاً سه بار زنگ خوردهبود و پیامهایش زیاد بود.
-“تا ساعت چهار خودتون رو به دانشگاه برسانید.” ساعتم پنج دقیقه از همان ساعت را رد کردهبود.
صدایش نه عجله داشت نه عصبانیت یک نواخت:”سلام دیر زنگ زدی. دکتر گلشنی، فردا صبح ساعت نه دانشگاهه، بیا که روز دفاعت معلوم بشه.” و قطع کرد. چرا صبر نکرد که من چیزی بپرسم؟ همیشه پیامها را تلگرامی میداد. پیامش فضای مرا بهم زد و مرا مستقیم نشاند روی مبل.
-“یعنی کی قاضی کار من خواهدشد؟ یعنی کی کار مرا زیر ذرهبین میگذارد؟”
-“مامان خانومی چی شد؟”
جدا شدم از چسبندگی به ترسم. “چطور؟ چی؟”
نشست کنارم:”میگم چی شد؟ تمام شد؟”
باز گفتم:”چی؟”
-“معلوم شد کِی؟… مکث کرد کِی تموم میشه؟”
-“منظورت دفاعمه؟”
صورتش هالهی قرمزی گرفت. مثل تمام بچگیهایش که از فراموشیهای بد لحظهای سرخ سرخ میشد و ریز ریز میخندید. خندید:”همون دفاع.”
گفتم:” فردا فکر کنم بهم زمان بدند.”
خودش رو کشوقوس داد و با سرمستی خاصی به سمت اتاقش قدمهای محکم برداشت. بدون آنکه بخواهد صدایش را به زیر بیاورد بدون هیچ خجالتی:” آخ جون، تمام میشه.”
علی هم میاد از خوشحالی توپ رو بر میداره میکوبه به دیوار. بعد برگشت رو به من:” مامان، امشب لازانیا درست میکنی؟ جشن باشکوه بگیریم امشب؟”
بلند شدم برای اجرای دستور شیرین، تا به قول او جشن باشکوه بگیریم. یادش رفته بود جشن باشکوه نبود. او همیشه میگفت:”رستورانِ باشکوه …”
همیشه لحظهها را میشماریم. یک، دو، سه … همیشه روزها را طی میکنیم. شنبه تا جمعه و دوباره روز از نو روزگار از نو، آنچه میماند نام روزهایند. آنچه نمیماند لحظههای ماندگار است و من در حال عبور از ماندگاری روزگاری بودم …
هر عبور پر از ترس
پر از درد است گویی زایشی در راه است. از جنس بلور ….
-“رنگین کمان رو میبینی؟”
-“نه، کدوم رنگین کمان رو میگی؟”
-“آنجا را میگویم.”
در امتداد نوکِ انگشتهای بلندِ کمرنگش رنگینکمانی با هالههای مورب اما نامتقارن نقیشنهی آسمان شدهبود. مبهوت ماندم، رو به او:”کِی باران زده که من نفهمیدم؟” خندید و به سرفه افتاد.
-“باران این رنگینکمان آرام آرام چکیده است دختر.”
حرفش را نفهمیدم. تکیه دادهبود به جایی که دیده نمیشد. انگاری پشتش به جایی گرم باشد اما دست نیافتنی، باز درونم را خواند:” آره رنگینکمانه، همدرد. شک نکن.” نگاهش کردم یاد حرفش افتادم.
-“همدرد یعنی احساس ِبدبختی که من و تو را روبروی هم قرار داده است. فکر میکنی کدام رنگ، رنگِ دردِ رنج من است خاطره؟”
گیجترم کرد. با حرص درونی: “چه سوالهایی میپرسه، خب همهی رنگها یک تراز و یک مرتبه را دارند دیگه.”
بعد از میانهی کتابِ علومِ چندمِ دبستان و یا شایدِ راهنمایام، به دنبال دلیلِ به وجود آمدن رنگینکمان گشتم. باز ذهنخوانی کرد:” نه اشتباه میکنی.” از سرعت انتقال فکرم سرم تیر کشید.
-“خوب گوش بده خاطره، ببین چی میگم. این رنگینکمان نشان از بودنِ هر کدام از ماست. من رنگ سبز کمانِ بالاییام، بیرنگ کم ماندگار پر دامنه. من با تو کم بودهام.” صدایش فضا را چرخید. “من با تو کم بودهام.”
دستهایم چسبید که بگیردش. انگاری نخواهد دوباره از سر نداشته باشدش. من و نسترن به گمانم هم قافیه بودیم، نه؟
بیتوجه به حرف او چشمهایم به دنبال رنگِ آن دیگران، آقای بهبودی، نگاهم کمانها را به انحنا وجب به وجب به تکاپو افتاد. از سر تا به انتهای هر قوس راه بسیار بود و ناهموار. به اندازهی قدمهای رفتهی نشانگان اعدادِ آدمها متبلور رنگی و پر از آب ریزهی نمکی افتاده از چشمها.
میانهی رنگ سفید و بنفش بودم من که با صدای فریاد تلفنی از جا پریدم. هنوز صورتم خیس بود از هر چیز. فرقی نداشت.
با حال خوشی مستِ احوالات رنگینکمانانه، سلام دادم. آن سوی خط هشدار داد به وقت آژیر قرمزِ دانشگاه. زمان برای امکان دفاع سه روز است و اگر حرکتی نکنی امکان حضور اجباری در ترم بعدی و کم یاری مسئولان است. ازجا کندهشدم. پایان نامهام را باز کردم، نه از سرِ ترس نه از سرِ استیصالِ وقت.
زیر لب: “میدانی دوست من، تو نشانِ بودنِ دردهای کسانی هستی، که رنجهایشان بدون تفسیرند. هر رنجِ ناخواسته تحملی را برایشان رقم میزند، مثل زخم و سِلهی زخم، چه بخواهی چه نخواهی هر تحمل رنگی را و هر رنگکمانی از راه رفته را. من شما را دوست دارم. با هم تا سه روز دیگر از رنگهایمان دفاع خواهیم کرد.”
ایستادم پشت میز دفاع، هیچ حس خاصی نبود برایم. انگاری بخواهم ته یک داستان را بخوانم تا کل داستان را در ذهنم بازسازیاش کنم. با این جمله شروع کردم:
-” به نام خالقِ رنگینکمان، همان رنگهایی که به خواستشکنارهم میایستند تا به زیبایی آسمان دیگران را زیبایی ببخشایند، اما خودشان نمیدانند.”
نگاهم روی داورها مات ماند. اثری از کلمات روی آنها نبود که خودکاری در حالِ رج زدن بود و آن دیگری نگاهی سطحی به نتایج انداخت. حرصم از درون قُلقُل خورد، ریخت رویِ صورتم. دکتر باغداریان با صلابت خاصِ خود در حالی که روی صندلی ناراحتِ دانشگاه جابجا میشد گفت:” خُب خانم روحانی، چکیدهی تلاشهایتان را برای ما در پانزده دقیقه بگویید.”
چشمهایم را بستم. چه معادلهی بهنجار درستی. دو سال برابر است با جمع سیصد و پنجاه نفر مبتلا به بیماری مولتیپل اسکلروزیس( MS ) و صد و پنجاه فرد سالم، آنگاه در پانزده دقیقه کامل و واضح بگو که چه کردی. چه تشابه و تناسب درست و کاملی، دمتون گرم.
بعد برای آنکه ایرادی گرفتهباشد نه به جای آنکه توضیح دهید:”به نظر شما کلمهی pain در این پایاننامه کجا را نشانه گرفتهاست؟ شما در ترجمهی آن نوشتهاید یعنی درد. در حالی که به نظر من این کلمه برای شما درد بیمعنی بودهاست پس این کلمه نابجا ترجمه شدهاست.”
دکتر باغداریان با هوشمندی زیاد مرا به سمت دریچهی آسیمهگیام کشاندهبود. دریچهای که هر لحظه منتظریم باز شود و دالانی تاریک ما را ببلعد. اما حاضر بودم روی آن دریچه قرار بگیرم اما حرفش را نپذیرم.
چشمهایم تنگ شدهبود. میدانستم هر وقت حرصم در میآمد از روی چشمهایم حرکت میکند بعد صورتم را داغ میکند، داغ. بیدلیل لیوان خالی از آب را دوباره سرکشیدم. انگاری بخواهم اکسیژنی را برای تازهسازی خودم قورت دهم.
به آرامی گفتم: “پس به نظر شما این کلمه اشتباهی ترجمه شده است؟”
گفت:” بله باید رنج مینوشتید.”
گفتم:” یعنی در تمام سوالات این تست باید به جای درد رنج سوال میشده است؟”
گفت:” به گمانم شما خانم روحانی دارید بیجهت از پاسخ دادن طفره میروید.”
به جای من دکتر امامی وسط خط حرف ما را گرفت.
-” دکتر شما نمیدانید. ایشون خودشون …” سطح صدایش را کشید پایین، انگاری بخواهد بگوید حواست باشد.
-” بله من مبتلا به ام.اس. هستم، دکتر باغداریان. من میدانم ترجمهی این کلمه کاملاً به جا بودهاست. کسی که درد داشته باشد، یعنی دردِ کشیدگیِ ماهیچه، یعنی دردِ بدنی که میچرخد و برای ما کمربند ام.اس. مفهوم دارد. دردی که خودت نمیدانی با تنِ در به درت چه کنی. میفهمید؟ نه شما نمیفهمید. (صدایم تلخ بود) کلمه کاملاً درست ترجمه شدهاست، نه رنج.”
دکتر باغداریان درحالی که با آرامش چایی ریختهشده را سر میکشید. بیتفاوت گفت:” هر چند برای من باز جای سواله، میتونید برام وصلش کنید به اختلال شناختی حاصل از آن؟ زیر لب یواشکی ذهنم گفت:”چرا او نمیفهمد؟” گاهی افراد ناغافل بدون آنکه چیزی را درکش کنند. سعی بر لمس و حسش میکنند.
حیف از ثانیههای رفته و گُر گرفته از لحظههای پُررنگِ من که او نمیفهمید و بیخیال از بار سنگین رفته، در حال بررسیِ جدولهایِ اعداد بود. ندای ذهنم میگفت: دست از سر اعدادِ انسانهاییکه نمیشناسیشان بردار.
با سردرگمی تکیهای از شیرینی که برایم گذاشته شدهبود در دهانم گذاشتم. آب بطریِ روی میزم زمان گذشتهی در حال گذر تمام شدهبود، بین جدول تصورات هندسی بیماران با قضاوتهایشان، با دلخوری بطری را تکانی دادم. مهدی از جا بلند شد و برایم آبی ریخت. بدون گفتنِ حرفی برگشت و تکیه داد به صندلی، منتظر از قصهی بیخیالی. زمانی که برای ما انگاری تمامی نداشت.
دکتر باغداریان:” خُب خانم روحانی، پس شما باید معنی این کلمه را درست و جامع به این متن صفحهی نود و شش، پارگراف دو، بندِ سه ….” صدایش موج میزد موج، اما صورتم را نمیشست، بدتر حواشیِ ذهنیام را بهم می ریخت. ” …. اضافه کنید. چون معنی همین کلمه را به خوبی در مقالهتان آوردهاید. من فقط اشاره دارم که حتماً در این پایاننامه هم ذکر شود.”
دکتر امامی در حالی که به سرعت صندلیاش را به نشانه اعتراض خالی کردهبود و خودش را مقابل دکتر باغداریان رساندهبود، مقاله را اریب مقابل چشمهایش گرفته بود و با صدای شماتتباری:”خانم دکتر، شما باید اول به مقاله نگاهی میانداختید بعد اعتراض میدادید. به خصوص که مورد تایید هم بودهاست.”
انگشتش روی مهرهای تایید کشیده میشد. من برایم این کارها شبیه یک دشتِ بدونِ گل بود. بدون هیچ رگباری، هیچ نگارندهی رنگی، برای من خالی از هیچ بود. آخرین لحظهها بود برای دفاع از انگیزهای که با داستانی از چرخش حرکاتِ دَورانی چراغهای خانهی عباس برادرم، مقابل چشمهایم شروع، با جدا کردنِ گردنبند فیروزهای سلامت از گردنم، پذیرش مهمان ناخواندهی بیماری، دردها، گریهها، در اجبار اختیارها، نگاههای نگران همراهانم، هرکدام در پستوی خلوتِ خود به سختی پذیرش اجباری را تحمل کردند.
من میدانم تمام همراهانِ بیماران خاص دچار استهلاک روانی میشوند. تفاوتها آن زمان آغاز میشود که اویی که مقابل آنها میایستد، آن دیگریِ قبل از واقعه نیست. او کسریهایی دارد که بسیاری از آنها را از همراهان طلب میکند. گویی که آنها مقصر اصلی نداشتنهایشان هستند.
ایستاده بودم و به اختتامیه از پشتِ جایگاه نگاه میکردم. مراسمی تکراری (روزانه، ماهانه، سالانه) که در همهی دفاعها بود. بازی تکراری استادها با دانشجوها، که در آخر هم به خوبی تمام میشد. حالا با نیم نمره بالا و پایین برایمان آرزوی موفقیت میکردند و در آخر خندهکنان جلسه را ترک میکردند. اختلافهایشان لحظهای بود و تمام …
بارِ روانیام را گذاشتم کنار، نفسِ راحتِ تمام کسانی که راه را باهم طی کرده بودیم و برای دفاعم آمدهبودند. (ازکسان نزدیک تا کسان دور) از شروع تا نقطهی آخر پایان، با چشمهای بسته این فکر به ذهنم آمد:” امروز ناهار چی میخوریم؟” گرسنگی بود یا جرم سنگینِ روزی که گذشته بود. انرژیام خط هشدار را رد کردهبود. انگاری بلند بلند فکر کردهباشم. مهدی آرام گفت:” ناهار میگیرم، بریم خونه، مامان اینها هم میآیند. ته صدایش نوعی خستگی زیاد بود. خستگی دو سالهی فرسایشی از آنها که تعطیلات چند روزه را میطلبید.
در آغاز سفر جدیدم به عنوان مشاور بیماران خاص نوشتم:” برای آنهایی که با من همراهی دور دارند و خودشان خبر ندارند، برای آنها که شناختِ واقعیت را انکار میکنند، واقعی بودنِ یک بیماری را، و بیشتر با انکارشان به انکار خودشان میپردازند.
واقعیت این است که شروع یک بیماری میتواند، انتهای بودنها باشد و یا میتواند شروع کنندهی یک آغاز پررنگ. درست است که ناکامی از نداشتنِ توانایی یا تحلیل رفتن آن بارِ روانی بسیاری را به همراه دارد. بیشتر بیمارانِ خاص خودشان را در پیلهی ناتوانی پیچیدهاند، پیلهای که به سختی از آن پروانهای بیرون خواهد آمد.
آرزوها تنفس را از آنها گرفتهاست. آنها مداوم در مداوم به دنبال آن چیزی هستند که قبل از حادثه داشتهاند. و یا ای کاشهایی که معنا و مفهومی به غیر از یاس و ناامیدی ندارد. منِ جدیدتان را دوست بدارید به دنبال من گذشتهاِتان نباشید، رفته است و برنخواهد گشت.
بله، مراحل بیماری گاهی سخت میشود، آنقدرکه احساس قربانی بودنِ اَزلی خواهی داشت. اما اینکه تو برای خودت قربانی بودن را با ستمگری بپذیری با آنکه قربانی بودن را با ناجی بودن برای خودت جبران کنی فرق خواهدکرد.
من تمام تلاشم را کردم که زندگانی را به تمام کسانی که به نوعی دردشان به رنج تبدیل شده است تزریق کنم. برای من بیماری یک تصعید روانی بود از زندهمانی به زندگانی. زندگی برای من سرعت چند برابر دارد، من راهها را تندتر میروم مبادا قبل از رسیدن به انتها امتحانش نکرده باشم.
و همیشه به مراجعینم خواهم گفت زندگانی کنید، قبل از آنکه زندهمانی کنید.
داستان ما به پایان نمیرسد مگر آنکه خودمان در نقطهی پایانمان ایستاده باشیم.
نقطه پایان این داستان، سرآغاز بودنِ جدید من شد …
“پایان”
دیدگاهتان را بنویسید