من و ام اس ( قسمت بیست وسوم)
-“معلومه کجایی روحانی؟ منشی گفت خیلی وقته آمدی؟!”
گفتم: “درسته، من قبل ظهر آمدم. امروز برایم روز شلوغی بود، از صبح چند نفری که شما معرفی کرده بودید را تست گرفتم. تمام ده نفر.”
سکوت کردم. چیزی را گم کردهبود ذهنم.
پرسید” چیزی شده؟ “درحالی که سعی میکردم کلمهی ذهنیام را به زبان بیاورم، دکتر از جا پرید:” چیزی شده؟ (صدایش سخت بود) بشین ببینم.”
باصدای بلند گفتم: “یادم آمد. میگم دکتر میشه به تحصیلات آنها هم نگاهی بیاندازید؟ آخه من با کسی که اصلاً بیسواده میتوانم از ریاضیات یا معانی کلمات بپرسم؟”
-“ببین اینو ولش کن، تو چرا مکث داشتی؟ از کی این مکث رو داری؟”
گفتم:”خیلی کم، بعض وقتها. به خصوص وقتی دارم درس میدم. جمله جلوی چشم منه و نمیتونم بگمش. انگار قفلم.”
گفت” کم میخوابی ؟”
گفتم:” اون که بله، کلاً از بچگیام بسیار کم خواب بودم.”
عصبانیت را میشد در نگاهش خواند:” منظورم جدیداً هاست.”
گفتم:”مهدی مسافرته و من تقریباً نمیخوابم، چون شبها به تفاوت ساعتها دچار میشوم. چون بچهها رو او بیدار میکنه نه من. وقتی نیست من درگیر بیداری بچهها، بیداری خودم، بعد خواب خودم که هیچ وقت اتفاق نمیافته دچار میشم.”
-“چند روزه مهندس نیست؟”
گفتم:” تقریباً یک هفته، چطور؟”
گفت:” وسایلتو جمع کن، باید حتماً بخوابی. خستهای مغزت داره پالس منفی میده به زبان تو، error فردا مطب هم نیا. به عزتی میگم تو خیلی خستهای، لیستی رو برات آماده نکنه.”
بلند شدم که بروم. راست میگفت خسته بودم.
دم در:” راستی جواب حرفت یادم رفت. آره تو باید از تمام آدمها چه باسواد چه بیسواد بتونی تست بگیری و گرنه چطوری میتونی بفهمی بیماری چه تاثیری روی تحلیل مغزی میگذاره؟”
-“آخه …”
گفت:”جوابت رو برای پس فردا آماده کن، نه الان. برو خستهای. یادت باشه اگر بخواهیم از این تست به عنوان ابزاری استفاده کنیم، باید برای همه بُرش داشتهباشه نه یک قشر خاص. فهمیدی؟”
دهانم باز شد، انگشت اشارهاش گفت:” هیس.”
لبهایم به هم مچاله شدند. با سر خداحافظی کردم تا چیزی از دهانم بیرون نپرد.
“برآیند روزهای بودنم در بیمارستان، شناختِ کامل درد بود و لمس رنج. شناختِ تقلایِ بودنی که همیشه در هالهای از ابهام است. میدانستم هر عبور همراه با زایش است و هر زایشی به غایت دردناک. هر لحظه بودن در بیمارستان همراه با کاستیهاست، همراه با نداشتنهایی که شاید دیگر نباشد و منِ جدیدی که برای سازش با آن باید سازههای ذهنیت را جابجا کنی.”
متنی بود که در آخر لیست بیماران نوشتم و امضا کردم.
سلانه سلانه طول راهروی همیشه شلوغ را با رَدِ انگشتم بر دیوار طی کردم، نگاهم به دنبال هیچ نگاه خالی نبود. با سرخوشی خاصی شدم خاطرهی کوچک شش ساله که فضولی بچهگانهاش با سرک کشیدن یواشکیِ داخل اتاق سامان میداد.
مقابلم مردی با موهای جو گندمی پر پشت، دست به کمر ایستاده بود و برگهی براق سیاه دونهدونهای را بالا پایین میکرد. یادش رفته بود عینک بزند. به قول خودش عینک در اولویتش نبود. وصلهی ناجور بود. جوابها را چسبانده بود به بینیاش، نفس عمیقی کشید و برگشت. چشمش مرا دید:” اِ، روحانی اومدی؟”
بد جدا شدم از شش سالگیام، به جای اشتیاق سرکشی کودکی، ترس و دلهره به یکباره مثل از خواب پریدن یهویی را از هیچ پرکرد. دست و پایم را جمع و جور کردم، بیتوجه به حال درونیم زبانم گفت:” بله، کاری داشتیدم؟”
برگهی ام.آر.آی را رها کرد روی میز و با دست دستور به نشستن داد. رها شدم روی صندلی، توپی بودم از بالا به پایین باشتاب و بیهدف، اما کج خلق. آنقدر که باعث خندیدن دکتر شدم.
-“دختر چرا مثل بچهها نشستی؟”
کج خلقی باعث بیجوابی میشود. سکوت کردم. توجهی نکرد.
-” ببین چقدر از تستهات مونده؟” سوالش بکمپلکس روانم شد. دلم غنج رفت، با همان ذوقزدگی گفتم: ” تمام شد.”
دستهام از خوشی همدیگر را بغل زدند. یخی خاصی داشت کلام آرامش: “خُب نتیجه؟”
مشتم را عصای زیر چانهام زدم: “هر چقدر تحصیلات بالاتر باشد حافظه کوتاه مدت بهتر عمل میکند. تقریباً تمام بیمارانی که نوعِ پیشرونده ثانویه دارند از تجسم هندسی خوبی برخوردار نیستند. ریاضیات را مشکل دارند و البته قضاوتی هیجانمدار دارند نه مسالهمدار.”
بیاختیار گفت: “هاه؟ این چیه؟”
گفتم:”یعنی همون تصمیمگیریهای آنی و عجلهای بر پایهی احساسات نه بر پایهی حل مساله. ببینید قسمت نهم تست قضاوت بود. اگر یادتون باشه. مثلِ که اگر مهمانی گرفتهباشی و سرزده به منزل بیایی، آب خانه را برداشتهباشد چه میکنی؟ اغلب آنها گفتند گریه میکنیم یا تو سرم میزنم و یا تلفن میکنم مهمانی را کنسل میکنم. یعنی رفتاری هیجانمدارانه. نگفتند شیر فلکه را میبندم و بعد از آن اینکارها رو میکنم (مسالهمدارانه). هر چقدر بیماری پیشرفت کردهباشد، سطح اضطراب بالا میرود و …”
و با صدای محکمی جملهام را ادامه داد:” هیجانمدارانهتر به مسایل پیرامون نگاه میکنند، چون سطحِ کنترل کمتره. درسته؟”
گفتم:” و سطح افسردگی هر چقدر بالاتر، نگاهِ مثبت پایین میآید به همین دلیل روی توجه، تمرکز و خیلی چیزهای دیگه اثر میگذارد. در واقعِ ……. اَه باز قفل شدم من.”
گفت:”چی؟ قفل؟” در حال بازی با انگشتهایم:” دنبال کلمهام …. یادم آمد، علت و معلولند، بعد هر افسردگی، ناتوانی بد رنگی است و هر ناتوانی عدم تثبیت خودمونه. و این با روان رنجوری همراه خواهدبود.” بلند شد.
-” من باید بیماران بخش رو ببینم. فردا میبینمت.” و رفت که از در عبور کند. صدایش از پشت در میآمد: “چهارشنبه منتظرتم …”
نگاهی به نوشتهی خداحافظی انداختم. جلویش نوشتم نقطه سرخط (این فیلم انتها نخواهد داشت …)
کاسهی بزرگ آفتابگردان مقابلم بود و تندتند تخمه میشکستم. مقابلم انبوهِ اعدادِ قد کشیدهبودند و بلاتکیفی نشانههای بیماری. چرا بعضی از اعداد با بعضی از نشانهها نمیخواندند؟
زیر لب جملهی دکتر را تکرار کردم: “دمانس مغزی برنامهی از پیش تعیین کنندهای ندارد. هر چند سن تاثیر بالایی دارد، اما با توجه به نشانهها روند آن متفاوت است. نشانههای زشت با ناتوانیهای بیشتری همراه است.”
بلند شدم و نگاهی به اطرافم انداختم، زمین پیرامونم را تخمههای بدون مغز پرکرده بود: “چقدر با خشونت خاطره” باز خودم به خودم گفت: “آخه میدونی، اعداد اعصابم را بهم میریزد.”
هیچ صدایی از درونم نیامد. مساله این نبود، میدانستم. انگاری ذهنم به خواب رفتهباشد. خم شدم و با دست پوکههای خالی از تخمه را جمع کردم و با مشت فشردم. تکههای خرد شدهی پوستهها انگشتهایم را زخم میکرد. میدانستم هر عدد نشانهی دردناکیِ کسی است.
لپتاپم را باز کردم و دوباره نگاه کردم. میدانستم شماره ده، سن 19 ساله، از سنندج، نوع بیماری ام.اس (پیش رونده ثانویه)، حملههای پیدرپیاش من و دکتر را در بهت بردهبود. یادم آمد بیحسی از پاهایش شروع شد و پیشرفت بیماری همه را دچار شگفتزدگی تلخ کردهبود. او را برای نوار عصب آوردهبودند. بدون آنکه مرا بشناسد بغضش را اینگونه سوال کرد:
-“خانم، من به کدامین گناه تنبیه شدم؟ به من گفتهاند ببین چه گناهی کردهای که داری تقاص پس میدی؟”
بیاختیار گفتم:” پس اینکه میگویند هر که در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند، چیست اونوقت؟”
نگاهش گنگ شد. شاید گناه ذهنیاش جایش را به بیرنگی داد؛ نمیدانمش. فقط میدانستم هر چه که بود شانههایش خستهتر از همهی واژهها بیکلام بود. بغضم را با پوسته تخمهای فرو دادم. بدجایی فرو رفت، خراشید و اشکم را درآورد.
نفر شانزدهم، عماد، چهل و هفت ساله، تهرانی بود، نوع بیماری (ام.اس. پیشرونده اولیه) پاهایش انگاری وزنههای سنگینی بودند که با هر پله نفسش را میبریدند. یادم آمد از بالای پله رو به او گفتم:” چرا با آسانسور نیامدید؟ اینطوری از نفس افتادید.” تلخندی به لبهایش که رد سیگار پیدرپی را میتوانستم ببینم آمد.
-” کدام نفس دقیقاً؟ دلم خوشه امروز تونستم ده پله را بیایم دیر و زودش مهم نیست، رسیدنم مهمه. دکتر منو میشناسه. برام صبر میکنه. مریض پنج سالهاشم.”
آخر وقت بود و همهی ما منتظر جمع کردن وسایلمان بودیم. یک ساعت دیگر گذشت. بالاخره توانست هفده پله را بالا بیاید و روی صندلی کناری دکتر بنشیند. ساعت نوای نه و نیم را زد و خاموش شد. دفترچهاش را داخل جیبش گذاشت. تازه فهمیدم جیبش کیف کوچک چسبیده به شلوارش بود. رو به من:” آسانسور را میزنید؟”
با تعجب گفتم:” شما که مشتاق پلههایید!”
با نگاه تیز:” من از پلهها خوشم نمیآید، از لحظهی صعودم به خود میبالم، پله برای من کوهی است که میتوانم قله را فتح کنم.”
شمارهی صد و پنجاه و شش ” زنی سی و سه ساله نوع بیماری ام.اس. پیشرونده، گریههایش سخن گفتنش را سخت کردهبود. صدایش را به گوشم چسباند: ” شوهرم زن دوم گرفتهاست. درست و غلطیاش پای دنیا.” بعد کلماتش به سالاد تبدیل شد و نتوانست درست منظورش را بگوید. در آخر روی جلد مجلهی صد بار خوانده نوشت:”چه کسی جواب دل مرا میدهد؟” و رفت.
لیستِ من مملو از فراوانی انسانهایی که یک نقطهی عطف مشترک کنار هم نشانده بودشان. همانهایی که از مقایسه و قضاوت فراریاند. منصفانه زندگی جایی برای قضاوت سخت برایشان نگذاشته است. رنگِ شادی رنگِ لمس و درکِ لحظههایشان با دیگران متفاوت بود. آنها به سادگی سادهترین کارها برایشان سخت میشد و با درد زیادی مجبور بودند به بودنِ خودشان خوشحال باشند. صفحهی زندگی برای آنها بازی مارپلهای بود که هر لحظه در حال گزیدهشدن هستند.
روز را به عصر رساندهبودم و به جایی نرسیدهبودم. من حال خوبی نداشتم. زیر لب گفتم:” راه فراری نیست خاطره، عبور را باید شروع کرد، یک شکل دیگر یک شروع تازهتر …
نشستم روی صندلیِ تک نفرهیِ زنگ زدهیِ حیاطِ دانشگاه، هوا رو به سردی رفتهبود. از صبح با فکرِ پوشیدن لباس گرمتر تمام کمدم را زیر و رو کردهبودم و در آخر خودم را به هوای مهرماه سپردهبودم. با این امید که هنوز به تابستان وفادار ماندهباشد. سردی هوا دستهایم را خشکیده کردهبود. اما دلم رضایت نمیداد به داخل ساختمان بروم. درونم ولولهای بود از ترس و دلهره و عدم مقبولیت استادی. احساسی که تا به آخر مزهاش را با تمام وجودت حس میکنی.
پیام آخرِ دکتر امامی این بود: “خانم روحانی، برای پارهای از توضیحات در موردِ بخش آماریتان فردا به دانشگاه مراجعه کنید.”
به موبایلم نگاهی از سر ناامیدی انداختم. نظر دکتر تغییری نکردهبود. زیرلبگفتم:”خاطره پاشو، فرقی نداره که، باید هرچه زودتر تکلیف این بلاتکلیف را معلوم کنی.” منظورم به پایان نامهی باز شده روی پاهایم بود که مثل کیف قند دهان گشاده مرا نگاه میکرد.
ایستادم مقابلش، بیانگیزه. او به من اعتنایی نداشت، سرش را به اعداد داخل پایان نامهی دیگری مشغول کردهبود. آمدنم برایش آشنایی نداشت که سرش را بلند کند. نمیدانستم چرا آنقدر احساس بدی داشتم. کیفم شانهام را اذیت میکرد. بالا رفتن سطح اضطرابم صدای شانهام را درآورده بود.
به آرامی گفتم:”سلام خانم دکتر، میشه بشینم؟”
به من نگاهی انداخت و باخوشرویی بلند شد:” آره، چطوری خانم روحانی؟” لحن صدایش زهر تلخی پیامش را گرفت.
منم که منتظر یک چنین اشارهی کمرنگ، جابجا شد احساسم.
-“چه خوب که آمدی.” صبر نکرد که دفاعی از خوب آمدنم داشتهباشم. نتیجهگیری آماری تست را نشانم داد.
-” این نتیجه کمی مشکل داره به نظرم. بهتره از یک فرمول دیگه آماری استفاده کنیم؟” گیج شدم و احساس خلا درونیام کیفم را چسباند به دستهایم: “منظورتون اینه دکتر، یعنی تمام دادههای آماری من را قبول ندارید؟”
-“ببین تو از افراد سالم هم تست گرفتی؟”
-” بله دیگه، چطور؟”
نگاهش ثابت ماند به نقطهای و مرا به دلجوشه انداخت. دلجوشهام دندانهایم را به هم فشرد. برگههای خط خطی شدهی روی میز مرا یاد چشم غرههای خودم به علی انداخت که همین برگهها را نقاشی کرده بود. زیر لب گفتم:”علی قشنگتر کشیده بود.” برخواستم که سطح خودم را از صندلی بلند کنم و برسانم به بالاتر از نگاه روبرو.
-” چرا بلند شدی؟” باز هم صبر نکرد که چیزی بشنود.
-“در بعضی از این افرادی که بیمار نیستند، مثلاً شماره شش و دوازده و …”
گفتم: “دادههایشان با دادههای بیماران همخوانی دارد؟”
گفت:”در مورد این چرایی دیگه.” تا بتونم به جواب سوال ذهنیام برسم. گفتم:” دکتر تمام کسانی که به دلایلی اضطرابی سنگین را تحمل میکنند که به وسواس آنها را میکشاند در بخش تکرار کلمات و به کارگیری آنها در ” اینجا و اکنون” یعنی در لحظه به مشکل برمیخورند. دقیقاً حسی که بیماران ام.اس. هم وقتی دچار اضطراب سنگین میشوند، دچارش میشوند.”
-“همین دیگه ما نمیتونیم این بخش را در تست ارزیابی کنیم پس.”
فک پایینم قفل شد. با سختی گفتم:”یعنی چی دکتر؟ میشه برایم توضیح بدید؟”
صبرکردم و این بار اصلاً دلم نخواست آبی بخورم. کاش میدانست اختلالِ شناختی مرموزترین اختلالی است که هرکسی بیآنکه بداند درگیرش میشود. بدون اطلاع و نمود بیرونی فاحشی، نشانههای هر اختلال شناختی را بعدترها با پیشرفت بیماری میتوان به صورتِ نداشتن خیلی داشتهها دید.
کیف قندم را جمع کردهبودم. تا بند تازهای برایش بتابم …
ادامه دارد…….
دیدگاهتان را بنویسید