من و ام اس ( قسمت بیستم)
ایستاده بود کنار پنجره و به زور شیشه شیر را میتپاند در دهانِ بچه گربهی خیابانی که پیدا کردهبود. رو به گربه و پشت به من، از من پرسید:”خاطره به گمانت این بچه مادرش میآد دنبالش؟”
میدانستم در حال زیر و رو کردن کودکیه خودش است. مانده بودم چه بگویم. نمیتوان در مقابلِ احساس از منطق گفت. نمیتوانستم بگویم:”مانا، باز قفلی زدی به مانا کوچولوی رها شدهی سهساله؟” گذاشتم به حساب خودش مادر گربه برگرده، گذاشتم سناریوی ذهنیاش را برایم بازسازی کند و بگوید:” که منتظر میماند.” از منتظر ماندش ترسیدم و هیچ نگفت. میترسیدم ببازد. هیچ روانکاوی نتوانسته بود او را از بودن کنار مادر خیالیاش جدا کند.
مانایی که یک بند در حال ضد عفونیِ وسایلِ کارش بود، حالا بچه گربهی کَل و کثیف را بغل زدهبود و ولش نمیکرد. آمد بنشیند کنار من. گفتم:” مانا جان، الان مریضها میآیندها.”
انگار به یکباره دنیایش عوض شدهباشد، غصهدار گربه را رها کرد پشت پنجره و انگاری بخواهد به خودش قول بدهد گفت:” نگاهم باهاته.” از دلم نمیآمد ایرادی بگیرم.
گفتم:” کسی الان برای تست آماده نیست، من اینجا کنار پنجره میایستم تا تو آماده بشی.”
پشت در کیپ تا کیپ نشستهاند. نگاهش پُرِ خشم شد و با عصبانیت عرض اتاق کوچک کارمان را تا در با گامهایی که کف صدایشان گروپ گروپ میزد، طی کرد.
دستهای کوچکِ بیپنجول خَشی به شیشه زد و صدایی مثل نالهی بیمعنی اما پر صدا. نبودن مانا را بیتابی میکرد. نمیدانستم این بودن کوتاه مدت تاثیرگذار را بفهمم.
وارد اتاق شد، فکر کردم برای گرفتن ِنوار مغزی آمدهاست. اشاره کردم به صندلی ِ گیرهها، سیمها و اتصال. باکسی کناره.
-” بفرمایید اینجا.” او هم مظلومانه گفت:” چشم.” و نشست.
همانطور که سر گیرهها را با هم وارد محفظهی شستشو میکردم، برای آرامش روانش گفتم:” الان خانم خطیبی (مانا) میآیند.”
خونسرد گفت:” من با خانم روحانی کار دارم.” دستهایم را شستم و خونسرد مقابلش نشستم. خندهام گرفتهبود، نتوانستهبودم آموختههای جدیدم را به رخ بیاورم.
صندلیام را روبروی صندلی او قرار دادم. تازه متوجه نگاهِ خسته و درماندهاش شدم. گفتم:” بفرمایید؟”
گیج شد و گفت:” اما…” گفتم:” امایی نیست. من روحانیام، داشتم وسایلِ کار همکارم را آماده میکردم، من اشتباهی فکر کردم شما برای گرفتن نوار آمدهاید.” گفتم ببخشید میشه باهم به آن سمت (با انگشت اشاره میزم را نشان دادم) جابجا شویم اینجا مخصوص افرادی است که نوار مغزی میگیرند باز معذرت میخواهم. بلند شد با طمانینه گوشهی مانتواش را از سر عادت صاف کرد. به نظرم آمد مانتواش آکاردئونی است که بارها و بارها به عنوان دستگیره استفاد شدهاست.او فکر میکرد نظم دارد، او خسته بود.
رو به هم نشستهبودیم. گفتم:” بفرمایید در خدمتم؟” گفت:” من سی سالمه و تک فرزندم، پدرِ من (بغض کرد) گلولهی بغضش را به زور قورت داد، مسلطتر ادامه داد:” پدرم آلزایمر داره، سه ساله، نمیدونم باهاش چیکار کنم.”
زیرلب با دکتر میرزاده ذهنیام گفتگوی گلهوار چرایی کردم و به اویی که با تعجب نگاهم میکرد گفتم:” خُب؟ یعنی از من چه میخواهی؟” دستهایش، صورتش را قاب گرفتند و بیحاشیه شانههایش شروع به لرزیدن کرد. با صدایی که به سختی شنیده میشد ماجرای رسیدن به آخر خطش را اینگونه برایم تعریف کرد:
-” من مهمان داشتم، تمام وسایل و کارهای خونه را انجام دادم. پدرم حال خوبی داشت، ازش خواهش کردم لباسها رو از بند جمع کنه تا من از خرید برمیگردم همه جا مرتب و منظم باشه. به صورت ظاهری درست بود همه چیز. اما شما اگر جای من بودید و مهمانتان جورابهای شسته شده را تو قفسه یخچال پیدا میکرد چه کار می کردید؟ حس بدبختی که من کردم مرا به دعوای با پدرم وادار کرد. نمیتوانستم کنترل داشتهباشم. سرش بد داد زدم، بد. غمگینش کردم و با من حرف نمیزند. حتی به من نگاه هم نمیکند.”
گفتم:”خُب میدونیم که فرد مبتلا به آلزایمر درکش از واقعیت دچار تحریفه، به همین دلیل حس غمگینی و تنهایی زیادی میکند. شما فکر کردید پدرتون چیزی رو درک نمیکنه. او فهمیده که کاری اشتباهی انجام شده، اما توانایی پاسخ به شما را ندارد. به همین دلیل است که سرگشته و سرخورده است. کاش وانمود میکردی که اشتباهش را متوجه نشدی. خوب بغلش کن و بهش بگو که از کاری که انجام دادهای از خودت ناراحتی. البته یادت باشه مستقیم بهش نگاه کن.”
دستمال کاغذی را مچاله شده به چشمهایش مالید. انگار بخواهد چیزی را که اشتباهی دیده پاک کند. از من گذشت بدون سوال دیگری، و من به تقلای پشت پنجره دل داده بودم و زمرمه میکردم.
و من با واپسین تلاش، بودنم را وجب خواهم زد.
چه ببیند، چه بشناسد، چه نشانم کند، من رج میزنم، که باشم.
ساعت به وقتِ برگشتن بود. من روزی خستهکننده و به غایت تلخی را تجربه کردهبودم. نشستم داخل ماشینم و تکیه دادم به تنهایی که چند لحظهای بود مرا با خود بردهبود به احتمالاتِ نیامده. خطهای کج و معوج نوار مغزیام خبر از پیش حملههای تشنجی میداد.
در حالی که با تلخی و نچسبی درونی مشغول زیر و زبر کردن ورقها بودم، خطهایی که باعث افزایش دپاکینم شدهبود. قوطی داروی فرانسوی را توی دستم گرفتم و گفتم:”میدونی، اصلاً دوستت ندارم، اصلاً ها، بگم بهت حیف که فعلا بودنم بهت وصله.” بعد با حرص پرتش کردم تو کیفم و دنده رو جابجا نکرده کرده پایم رو گذاشتم رو گاز.
از اینکه لحظاتی تو را مینشانند در نقطهای که نباید، حالم گرفته شدهبود. ناامیدی چنگگ انداخته بود روی گلویم و فشار میداد. انگاری شدهبودم یکی از بیمارانِ در حال تعلیقِ دکتر میرزاده که باید دوباره MRI تکلیف من رو معلوم میکرد. مسیرهای نرفته یا ادامهی مسیر رفته را، حس دوباره امتحان شدهی تجربه شده گذشتهای که ازش سخت بیرون آمدهبودم.
نمیدانستم چطوری باید شرایطم را با مهدی در میان میگذاشتم. لاین سرعت مرا نیمساعته به دَر ِخانهام رساند. با تاخیرِ خودخواستهی دستدستی، از ماشین پیاده شدم. اهل خانه همه منتظر من بودند. جوری خط کشیده ایستادهبودند دم در، که مرا به خنده انداختند. خطی با انحنای اندک. سر تیتر مهدی دست به سینه، بعد دخترم و بعد پسرم که صاف ایستادن مشکل ذهنی همیشگیاش بود. از خط اریب شکستهشان به خنده افتادم.
درحالی که لباسهای بیرونم را آویزهی جا لباسیام میکردم زیر لب با خودم گفتم:” چطوری میخواهی خودت رو جمع کنی؟” با خودم گفتم:”میدونی؟” بعد دیدم واقعاً نمیدانم راه حلی نبود من باید حقیقت را میگفتم.
شام در هیاهوی روزنگار علی و دخترکم و سربهسرگذاشتنهای گاه و بیگاه مهدی به سرعت خوردهشد. آرامش بود و صدای بشقابها به هم و من که آنها را به آشپزخانه هدایت میکردم.
اصلاً صدایش را نشنیدم.
-“چیزی شده؟ خستهای یا چیزی شده؟” صدایش بلندترصدایم کرد:”خاطره!!” برگشتم:”هاه؟” خودم را زدم به بیخیالیِ چیزی که نمیدونم.
-“دکتر میگه باید دوباره MRI بدی.” خیلی ریلکس در حالی که خودش را روی مبل جابجا میکرد:
-“مگه چیز جدیدی شده؟ تو که حالت خوبه!” خستگی روزانه انرژیام را کشاند به خطِ زیرِ بودن.
-“ببین نمیدونم به هر حال نوار مغزی این دفعهام جالب نبود. دپاکینم هم دو برابرشد. لُب کلام این است.”
-” خُب لازم، لازمه دیگه.”
عصبی شدم. بیدلیل یا با دلیل احساس کردم مرا نمیفهمد. صدایم خشم داشت یا اندوه، یا هردو، نمیتوانستم تفکیک کنم. شاید هم ترسِ از دوباره سازیها بود که مرا بدون جایگاه داخلِ یک دایرهی تکرار که نمیدانستم در کدامین مرحله ایستادهام.
-“من خسته شدم.”
میخواستم بگویم تو مرا نمیفهمی. دیدم نمیتوانم. این خارج از قضاوت عادلانه بود. آمدم بگویم، چرا؟ دیدم در حالِ چانهزنی از یک باور اشتباهم. آمدم بگویم چرا من؟ باز خندهام گرفت. زیرلب با تلخی گفتم:” چرا من نه؟”
آن چیزی که برایم ملموس شدهبود، باورِ حقیقتِ راهی بود که در آن ناپایداری موج میزد.
لیستِ بیماران را نگاهِ دوبارهای انداختم. تا پایان راه برابرِ نفرات باقی ماندهبود. صد و پنجاه نفر از بیمارانِ سال نود و نود و یک را ارزیابی کردهبودم. صد و پنجاه نفر، برابر با صد و پنجاه بیست دقیقه، به علاوه پانزده دقیقه گفت و شنود اولیه، آشناییِ من و شمایی.
دستهام رو پشت سرم از هم با زاویهی باز کشیدم، هنوز در کِش و قوس خود خواسته رها شدهبودم، چشمهایم بستهبود و دستهایم در انتهای توانستن. صدای خانم عزتی، دستهایم وحشت زده همدیگر را بغل گرفتند.
-“روحانی اینجایی؟” صدای قلبم توی گوشم گروپ گروپ میزد. با دلخوری گفتم: “خب معلومه باید کجا باشم؟”
ادامه داد: “ببین امروز شلوغیم، دکتر میخواد باهات صحبت کنه.” با تاخیر بلند شدم، تاخیری که دست خودم نبود. پاهایم لخلخ میکردند به گمان خودم.
وارد اتاقش شدم، در حالی که جوابِ MRI جدیدِ مرا بررسی میکرد. با خودم فکر کردم ذهن خاطره مصلوب شده در قاب عکس سفید و سیاه لکهلکه. خندهام گرفت. (واکنش وارونه)
آرام گفت: “خوبی روحانی؟” نگاهم نکرد. تعجب کردم، گفتم: “چیز جدیدی پیدا شده اونجا؟” سرش رو بلند کرد:” کجا؟”
برایِ جمع کردن، احتیاج به کسب موقعیت جدید داشتم. نشستم روی مبل کنارِ دستش و اشاره کردم به جوابِ روی میزش:” این؟!”
باز بیتوجه نگاهش کوچولو شد روی یک نقطه از عکس. بیطاقت گفتم:”دکتر جان میتونید واقعیت رو بگید؟”
عکسها جمع شدند و به آرامی گفت:” نه وضع بد نیست. اصلاً جای نگرانی نیست. من زیادی ترسیده بودم. دپاکین که میخوری؟”
-“معلومه، با آن خط و نشانی که شما کشیدی مجبورم.”
-“خوردن و خوابیدنت؟” پریدم وسط حرفش:”افتضاحم، زیاد میخورم، موهام میریزه، دارم به سمت عبور از خاطره و تبدیل به خاطره با حجم بالا میرسم و میدونی که از خودم این شکلی متنفر میشم.”
نخواست حرفم را جدی بگیرد، حتی نخواست همدلی کند.
-“خب، از تستها چه خبر؟ ببین من با مسولین بخش مغز و اعصاب درمانگاهِ بیمارستانِ عرفان صحبت کردم، یک روز در هفته بری و از بیمارانِ من و دکتر شفیعی این تست رو بگیری، کاش میشد این تست رو روی بیماران پارکینسونی یا کسانی که دچار ایسکمی مغزی شدهاند… (فعلش را با کِشدادگی خاصی ادا کرد( …یعنی شدنی است یا نه؟” حرفِ جذاب مرا ناخواسته میکشاند به معنای بودن.
-” شدنی که هست، منتها خب تاثیراتِ اختلالِ شناختی ِهر بیماری متفاوته.” اشاره داد بنشینیم.
-” ببین میتونی گزارش درستی به من بدی یعنی در ردهها و نوعهای این بیماری چه نمودهایی دیدی؟”
-” گفتم راستش مثلاً نوع تحصیلات خیلی در به یادآوری حافظه کوتاه مدت دخالت داره، هر چقدر بیماری تحت کنترل بیشتری باشه، اختلال بخش کلامی کمتره، بخش حافظه ریاضی هم، اما غریب به اتفاق در مورد تجسم حجم هندسی مشکل دارند که ترسیم کنند و یا با ابزار شکل درخواستی را نشان دهند. همه همین هستند.”
گفت: “خاطره روحانی، حاضری خودت خودت رو ارزیابی کنی؟” هول کردم، یهو نفسم گرفت. عرق سردِ ترسِ از ناتوانی، ترسِ از روبرو شدن با واقعیت مرا سنجاق کرد به جماعتی که مدام سعی به آرام کردنشان داشتم. انگار بلند بلند فکر کردهباشم، صدایم بلند گفته بود: “چرا ؟”
خیلی جدی گفت: “چیه؟ کوزهگر از کوزه شکسته آب میخوره؟ برای آنکه بتونم جواب تستت رو با جواب ام. آر.آی. دیگران تطبیق بدم، الان هم تست خودت رو با جواب خودت کنار هم میگذارم. این مرحله باید انجام بشه.”
گفتم:”راستش فکر نکنم این مثالِ شما مال حالِ من باشهها. من اینکار رو میکنم، هم برای شناخت وضعیت اکنونم و هم برایِ … اَه …” سرم را تکان دادم، کم نیار کم نیار خاطره، نباید گریه کنی و نه آنکه نبینی هر آنچه که در درونت در حال جوشش است.
درحالی که آماده ارزیابی خودم درمقابل دکتر بودم زمزمه میکردم.
دهانم را بستند.
و دستهایم را
تنها از من پاهایی مانده
که میکشاندم.
و از من خاطرهای با آرزوهایی که یادش نیست کدامین بکر بودهاست کدامین تهی.
ادامه دارد…….
دیدگاهتان را بنویسید