من و ام اس (قسمت هجدهم)
انگشتهای سبابهشان به هم قلاب خورده نشسته بودند مقابلِ من. محمد خود را مشغول موبایلِ گران قیمتش کردهبود. نصیبه هم نگاهش روی وسایل پزشکی ثابت ماندهبود. من همیشه از این نخود سیاههایی که ذهن ما را فریب میدهد کلافه میشوم. به گمانم بین بودنهای آدمها فاصله میافتد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:”خُب بچهها، میخواهید چه کنید؟”
قلابها باز شد. موبایل خاموش و نگاه چرخید و یک صدا گفتند:”منظورتون از چه کاریه؟” گفتم:”شما اینجا به چه منظوری هستید؟ و من چه کمکی ازم برمیآید؟” نصیبه با صدای پرزداری رو به محمد:” برای تایید گرفتن. ما آمدیم برای آنکه بزرگان با هم به این نتیجه رسیدند که مهر تایید با هم بودنِ ما را شما پای سالها با هم بودنمون بزنید و سرسفره عقد بشینیم. مگه نه محمد؟”
قبلِ محمد، من پریدم وسط کلمات و گفتم:”من پای هیچ تعهدنامه عاطفی را مهر نمیزنم، بگویم. این از من. هیچ کاری نمیکنم. خودتون باید به نتیجه برسید.”
من حرف بدی نزده بودم، اما اشکهای نصیبه مسیر گفتگو را تغییر داد. اول در سکوت گریست، حرف میآمد تا مرز سخن و قورتش میداد. بعد شد هایهایِ گریه و احقاق حق از دیگران.
بریده بریده گفت:”آنها نمیدانند بیماری چیه که. نمیدونند صبح را با خواب رفتگی شدید بدن، با سخت حرف زدن شروع کنی یعنی چه. آنها نمیفهمند ما همدیگر را دوست داریم.” روبه من:”چون بیماریم حق عاشقی نداریم؟”
صورتش با آب چشمهایش کاملاً خیس شدهبود. گلولههای اشک چسبیده بود به مژههای بلندش. محمد بغلش کرد، انگار نه انگار من هستم.
با صدای خفه رو به سینه محمد:”چون شاید یک زمانی، اونم شاید، مشکل حرکتی داشتهباشیم، باید به هوای همان شاید زندگی نکنیم؟ چرا نمیفهمند ما بدون هم نمیتونیم زندگی کنیم. انگاری غریب بودن احتیاجی به دوری، احتیاج به هجرت نیست. به گمان من، غربت همهی تلخیهای بدونِ درک دیگران است.”
خانم عزتی برای هر سهمان آب آوردهبود. نگاهم به پیوند بدون برگهی ثبتی بین آنها بود. باید مساله را جمع میکردم. صدای نفسهای آرام نصیبه به من اجازه شروع دوباره داد.
-“میدونید، مثل ما آدم زیاده و البته کمتر کسی میتواند مثل شما داد بزند. کمتر کسی میتواند عاشق باشد. اصلاً کمتر کسی میخواهد زندگی کند. شما دو تا میفهمید من چی میگم. شما هر چند وقت یکبار تزریق دارید. رده بیماریهاتون متفاوته. البته هر دو از مصائب آن با خبرید. هر دو وقتی دارید قدم میزنید صبر میکنید پای آن دیگری با شما همراه شود و دیگران این را نمیفهمند.” صدای فینفین نصیبه باز شروع شد.
-“دست رو دل ما گذاشتید. بانوی من نمیتواند کفش پاشنه بلند بپوشد.” بیاختیار زیر لب گفتم:”بانوی من، چه لفظ زیبایی!”
گفتم:”یعنی نمیتونی راحت قدم برداری یا ….”
گفت:”نه میترسم زمین بخورم، تعادل خوبی ندارم. بعضی زمانها به خصوص خونه محمد اینها از بس میترسم مامانش اینها بگویند دختره افلیجه…”
گفتم:”یک لحظه صبر کن، آیا آنها این را گفتهاند یا ذهن تو این رو میگه؟” سرش رو انداخت پایین.
-“نه من به نظرم میآید. آخه خیلی مواظب ما هستند و این مرا آزار میدهد.”
گفتم:”ببین درست فهمیدم؟ آنها با ازدواج شما که مخالف نیستند، هستند؟ آنها برای زندگی شما نگرانند. درسته؟”
محمد گفت: آنها از ادامهی زندگی با بیماری نگرانند. اما میدونید که ما از ادامهی بیماری بدون زندگی نگرانیم.”
گفتم:”پس با خودتون عهد ببندید، عصای هم باشید. همراه و همسفر هم، عشقِ تنها برای زندگی کافی نیست. ببینید زندگی ما بیماران مثلِِ … (دنبال کلمهی زندگی خودم بودم) آهان یادم آمد، مثل درخت کوچکِ آلبالویی است که تا سالها باید منتظر به بار نشستنش تلاش کنید. شاید درخت دیگران راحتتر میوه بده، به خصوص که هفتههای ما پنجههاست. زندگی ما شاید کشدارتر، کوتاهتر، شاید پررنگتر است.” حرفهایم را احتیاج به تفسیر نبود.
من سرگذشت یاس و امید،
سرگذشت رنگیِ خویش،
من مردهام از عطش ندیدن همه،
لب خشکیده از عطش،
از سرمای بیرونِ بینفس
نشسته بودم و اسامی بیمارانی که با من همراهی کردهبودند را وارد اکسل میکردم. کل دارایی من، چهل نفر بود، خیلی مانده بود تا سیصد نفری که باید ارزیابی میشدند کامل شود. زیرلب خستگیِ نیامده را واگویه کردم:”خیلی مونده، خیلی.” به نام آخر نگاهی با نا امیدی انداختم و خواستم بگذرم. مهدی چایی به دست ایستادهبود روبرویم.
-“اجازه بشینم یک چایی بخوریم؟ بعد میرم خرید، باشه؟” در حالی که استکانها را میچید روی میز گلهاش را چاشنیاش کرد:”نگاهی هم به ما بکنی بد نیستها.”
راست میگفت، من غرق پروژه کذاییام شدهبودم. لپتاپم را بستم و لبخند زدم. گفت:”چیزیه؟” همیشه اینطوری سوال میپرسید. گفتم:”چی چیزیه؟” گفت:”اون چیزی که نگاهت قفل ماند توش.” بغض کردم:” اوهوم، چایی رو بخورم. از دهن نیافته باشه؟”
با قندی که دهانش را پرکردهبود گفت:” پس خرید امروز کنسله، میخوام بدونم چیه اونی که تو رو غمگین کرده، بعداً نگی این و اونو نداریمها.” خندیدم.
-” ببین بیخودی برای خودت دامنه امنیت نخر. من کلاً ده دقیقهای تعریفم رو جمع و جور میکنم، تو هم به خریدت میرسی.” بعد آماده شدم برای گفتن داستان آقای (آ. ص.)
وقتی آمد برای تستدادن هم من، هم دکتر میرزاده میدانستیم که بیماریاش پیشرفت کرده، منتها خودش دنبال دلیلِ بودن میگشت. بسیار محکم قدم برمیداشت. نشست مقابلم و قبلِ دادن تست، دستش رو گذاشت روی لبهی لپتاپ و با متانت خاصی گفت:” ببینید خانم روحانی قبلش من میخواهم باهاتون صحبت کنم. نمیدونم چرا، اما دوست دارم الان حرفهامو بزنم. چند مدتِ حالم خوب نیست، اینکه شما هم با من همدردید برام خیلی مهمه، اینکه دکتر میرزاده میگه شما هم دارید تلاشتون رو میکنید برام مهمه.”
من هاج و واج مونده بودم چرا اینطوری استدلال میکنه. تم صدایش جوری بود که به خودم اجازهی حرف زدن نمیدادم.
خودش رو معرفی کرد و گفت:”یکی از سرپرستان آتشنشانی است.” وقتی داشت از منصب و نحوهی فعالیتش میگفت چشمهایش میدرخشید. بعد یهو بی انرژی گفت:” به نظرتون من با این بیماری چطوری میتوانم باشم؟ من تمام بودنم به دستهای قوی و پاهای محکمه. (با دست کوبید به پاهایش) اما اینا الان کشیده میشه، لامصب به فرمان من نیست. انگاری دو وزنه سنگین به همراه دارم. هیچ چیز برایم سختتر از این نیست که به من کار پشت میزی بدهند. تازه رییسم خیلی مرده که اینو گفته. اما نمیدونه من از بین میروم. چیزی از من باقی نمیماند که، درسته؟” صبرنکرد جواب بدم، خودش حرف خودش رو با تاکید بیشتر گفت.
-“ببین هرکسی تو دنیا برای رسالتی آمدهاست، خوبه که بشناستش، من تمام عمرم داشتم آدمها رو از آتش نجات میدادم. حالا خودم افتادم تو شعلهای که دیدنش برای دیگران امکانپذیر نیست، چه برسه که بخواهند نجاتم بدهند. من میمیرم اگر نتونم کارم را انجام بدم، میفهمی؟” اشک چشمهایش را پر کرد.
-” برم، بِرم که کار دارم.”
نگاه پرسشگر من رو تلخندی پرکرد با این مضمون:”میدانم، احتیاجی به تست و ارزیابی نیست.”
دمدررو به من برگشت:”خانم شما شنوندهی خوبی هستی، ممنونم. حلالم کن.” و از در بیرون رفت.
مرا کشاند کنار پنجره، جای اشکی باید بود. حالم را دگرگون کرد و رفت. بعدتری نگذشت خیلی، نامش را کنار آتشنشانان از دست داده پلاسکو دیدم. او رفت که رسالتش را به جاآورد.
داستانِ بودنها که به اتمام میرسد، هرکسی به دنبال آرام کردن خودش میگردد.
من به دنبال جایی و دستمال کاغذی و تنهایی، او به بهانهی خرید به دنبال غار تنهایی مردانهاش …
هوای بهاری زدهبود زیر دماغم و با خوشی تنفس آخر اسفند را داخل ریههایم میدادم. تمام خیابان گاندی پر از امیدِ قبلِ عید بود، پر از گلهای پرپر نشدهی تازه گل شده، پر از “آی بدویید آتیش زدم به مالم” و اینها.
واقعیت این بود که با هر فریادِ پُر حرارت مردم هجوم میآوردند به آتیشها و لبخند به لب و پیروز، کالایی را به همان قیمتِ مغازه کمی پایینتر، نزدیک به خط امید، خریداری کردهبودند و برای آن دیگریِ کناری پُز رد و بدل میکردند.
من هم از این قاعده مستثنی نبودم. از گل فروشِ سر خیابان گاندی، دسته گل کوچکی خریدم و سری به سکوی روسریهای گره خورده به شاخهها زدم و بعد از زیر و زبر کردنِ آنها، شال قرمز رنگش را نشانه کردم و گفتم: “آقا این چنده؟” نگاه نکرده گفت: “اون گیرهها نصف قیمته.” از تفسیرش خندهام گرفت. پول را دادم و شال بیکیسه را داخل کیفم چپاندم و نگاهم ساعت را دید، دیرم شدهبود.
مثل همه روزها مطب شلوغ، خسته و بیحال بود. کنار میز منشی ایستادم و سرم را چسباندم به گوشش. سلامم را زیرلب پاسخ داد و سریع لیست بیماران را به من حواله داد. بیخیالِ پرسش ذهنیام، اولین بیمار را صدا زدم و درِ لپتاپم را باز کردم.
از دیدن محاسنِ یک دست سپیدش، یاد پدر لیلیپوتیها افتادم. با همان وقار، با همان مهرِ درونی، تعجب زدگیام از حدقه چشمهایم زدهبود بیرون. آرام گفت:”من ام.اس. ندارم دخترم، برای پسرم آمدهام از شما کمک بگیرم.”
دستهایش میلرزید، گویی تشویش ذهنش دستهایش را نشانه گرفتهباشد. صدایش را کشید پایین، آنقدر که مجبور شدم دکمهی شنیداریام را چند برابر کنم. نمیخواست هیچ کس وارد حیطهی خصوصیِ احوالاتش شود.
-“میدانی دخترم، اشکال نداره که دخترم صدایت کنم؟ من از دارِ دنیا همین پسر را دارم، نه اینکه تک بچهام هستها، نه. همه زیر آوارِ بم رفتند، من ماندم و محمود. بچه سال بود بچهام.” این کلمه او را پرت کرد به همان سال، همان دیماه لعنتی. بغضش را فروداد و محکمتر ادامه داد.
-“همهشان رفتند. ناغافل، بیدفاع، بدونِ خداحافظی. من ماندم و بچهی هشت سالهای که تا مدتها حرف هم نمیتوانست بزند. مدتها طول کشید تا رو پا شد. جون کَندَم دختر، میدونی جون. داغ دیدی؟” نگذاشت جوابی دهم. “نه ندیدی، بهت نمیآد.” بعضی از آدمها درد را فقط در حیطهی خودشان میدانند.
-“خلاصه سر تو درد نیاورم، تا آمد خوشی بزنه به دلمان این بچه اینجور شد. حالا میگی چه کنم؟ اصلاً خوب میشه؟ نمیشه من چه کنم؟ میدونی محمود خودِ چشمامه، نباشه من نیستم، از افلیجیاش نمیترسم که، از کمآوردن خودم میترسم.”
گفتم:”چشماتون خودش کجاست؟”
گفت:”گوشهی بیمارستان بستریه. آویزون به داروی سنگین دکتر میرزاده.”
دلم چنگ خورد. علتش را میدانستم. کم آوردنها زمانی بیشتر میشود که بهبودها کم شود و اضطراب، هراس را به بدن میریزاند. اضطرابِ رها شدن، دستهایش را به لرزش تکاپو واداشته بود.
گفتم:”ببینید مهم سایه سنگین شماست. باشید تا زمانی که هستید. ما بیماران ممکن است درد را قبول کنیم، گاهی به انکارش پناه میبریم، اما در هر صورت شانههای کسانمان را میخواهیم.”
دست دراز کرد و دیوار را چنگ زد برای ایستادن. لحظهای نگاهش کردم و زمزمه کردم:
وبرشانه های من آشفته باری است
دوست داشتنی
از جنس بودن خودم
چه سفید
چه سیاه
کوله ام را خواهم بست.
ادامه دارد…….
دیدگاهتان را بنویسید