من و ام اس (قسمت بیست و دوم)
نشسته بود، مقابلم مردی چهل و هفت ساله از دیار کرمان، آفتاب سوخته، هوا به گمانهی من خیلی گرم شدهبود، اما او به گویشی لهجهدار از خوبی هوا گفت و دستهایش را قلاب زد به هم و منتظر نشست. سرش را کج کردهبود به چپ و از زاویه نگاهم میکرد. نگاهش مرا رنج میداد. نوعی کرختی داشت که میدانستم از اثر داروهایی است که به او دادهاند.
لباس بیمارستان را دوست نداشت. از چسبیدن و چنگ زدنش فهمیدم. نخواستم خیلی چیزها یادم بیاید. به آرامی گفتم:” آقای جمالی آمادهاید؟”
لبخند زد:”اینجا همه چیز در آمادگی دیگران است خانم، بله بفرمایید.”
شروع کردم به توضیح و او با دست اشاره داد که مهم نیست. صداقت بیاعتناییاش حالم را گرفت. و شروع کردم به پرسش. روی قسمت ریاضیات مکث کرد. هر وقت کسی نمیتوانست ضرب یک عدد ساده در عدد سادهتر از آن که مربوط به داشتههای کودکیاش بود به یاد بیاورد دلم به درد میآمد چون رنگ استیصال در این مواقع بدرنگترینِ بدرنگها بود.
بلند شد و چرخی زد. زیرلب میگفت:”سه ضربِ در دوازده میشه؟ ایی، یادم رفت دختر، یادم رفت.” بعد با خودم گفتم: “چه راحت از رویش عبور کرد.”
بعدی، تقسیمِ سادهای بود که از جا بلندش کرد و روی صندلی دیگری نشاندش.
-” اینم نشد خانم. برو بعدی.” گفتم:” دوباره تکرار کنم؟” بُراق نگاهم کرد:” نه شنیدم، نمیتوانم.”
تمام تست او را تمرکزهایی که نبود پُر کرد. دست راستش میلهی سرم را عصایش کرد و به آرامی بلند شد رو به من:” بد بودم، نه؟ میدونم این (اشاره به سرش) برای من مُخ نمیشود، پوکِ پوکه. خیالی نیست.” و پایش را کشانکشان رساند به دم در.
گفتم:” درد دارید؟ بگم بیایند کمک؟” نگاهم نکرد و زیر لب شعر شاملو را خواند:
” مرگ را دیدهام من …..
در دیداری غمناک
من مرگ را به دست سودهام.
من مرگ را زیستهام
با آوازی غمناک
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده، آه. “
بعد به مِنمِن افتاد. دستش را فشرد به میانهی موهایش.
-” چیاش به؟” رو به من:” میدانی دختر از آن؟”
گفتم:”منظورتون شعر شاملوست؟ من نصفه به نیمه یادمه آقا. من این یادم میآید: دردا دردا که مرگ نه مردنِ شمع و نه باز ماندن ساعت است.”
به ذهنم فشار آوردم، یادم نمیآمد. بلند شدم لبخند او نشان از خوشحالیاش میداد. به گمانم که من هم یادم نمیآمد. با هم وارد راهرو شدیم. بوی وایتکس بود یا ضدعفونی کنندهی دیگری، نمیدانم. اما حالم را گرفت. کلاً از هر آنچه که به گونهای مرا آویختهی گذشتهام میکرد حالم دگرگون میشد. خودم را مشغول شمردنِ سرامیکهای کذایی کردم تا پاهایش یاریاش کنند. هر قدم من به اندازهی سه وجب قدم او بود. قدمها را به آرامی تا صندلیهای کناری اتاقک نوار مغزی رساندیم. به نفس نفس افتاد. ترسیدم.
-” آقا خوب هستید؟” نگفت آری نگفت نه. بیجواب خودش را رها کرد روی صندلی و نگاهش را قلاب زد به عصای خیالیاش.
-“میتونی برام آب بیاری؟” او تکیه دادهبود و من دنبال آب چشم گرداندم. آب، زیر لب صدایش کردم و بلند شدم برای آوردنش. وارد سالن شدم، نرسیده به دکهی مواد خوراکی دکتر میرزاده از کنار پیشخوان بزرگ پذیرشِ بیماران گذشت و بینگاه به من وارد بخش مغز و اعصاب شد.
با خودم گفتم:” اعصاب ندارهها.” آب را پیدا کردم اما او رفتهبود، صبر نکردهبود که برایش ببرم.
سرخورده وارد اتاق شدم. باز دکتر نگاهش را چسباندهبود به جواب عکسی که دقت نکردم ام.آر.آی بود یا چیز دیگری. سلام را ساده جواب داد و بیاعتنا گذشت….
بارقهی امید، هوای به ظاهر پاکیزهی بیرنگ بیمارستان اما پرِ بوی ناخالص، چشمهایم را بستم و به صدای لخلخ دمپاییهای چسبیده به زمین بیماران در رهگذر گوش سپردم. صدایی پر از ناامیدی ناشناخته.
روز شلوغِ کلینیک مغز و اعصاب بود، آنقدر که خود روز هم از بیحوصلگی خمیازهی تفیدهاش را به درون کلینیک هورت میکشید و باعث خستگی زیاده از حد بیماران شدهبود. شلوغیها به من کاری نداشت. تنها نشستهبودم و در حال بالا پایین کردن لیست بیماران بودم.
صدا از داخل راهرو میآمد. اول گریه بود، شدید. بعد چه کارکنم من؟ بعد گریه، گریه بود. سکوت برقرار شد و بعد هیچی نیست سعیده. آرام ته ذهنم گفت:”چرا میگویی هیچی نیست؟” انگاری صدایش را سعیده شنیده باشد، با عصبانیت گفت:”چی میگی؟ چطوری میگی هیچی نیست؟”
لبخندی تلخ نشست بر روی لبم. خودخواسته میلی به دیدن سعیده نداشتم. به همین خاطر صندلی را با پاهایم محکم گرفتهبودم. ولی تمام حواسم حول محور اتفاقات راهرو بود.
چشمهایم را بستم. ذهنم سعیده را در آغوشِ همراهش قرار داد. سرش را گذاشته بود روی ضربان قلبش و اجازهی حسِ خوب بودن میگرفت. صدای ترس آلوده میلرزید.
-“به مامانت اینها نگو، باشه؟ میگم محمد بچهمون، بچهمون فکر میکنی میگیره؟” یکی داشت بلندبلند فکر میکرد. آن دیگری داشت در خفا فکر میکرد.
دکتر وارد اتاق شد و پشت میزش نشست. با شتاب نشستهبود و مرا از جای ذهنیام جدا کردهبود. صبر کردم چایی چند جوشش را با آرامش فرو دهد. لیوان خالی را رها کرد. نزدیک لبهی میز بین زمین و هوا جمعش کرد و با فکر گذاشتش مقابلِ خودش. اما حواسش تماماً پرت شدهبود خیلی آنورتر از اتاق به انتظار نگاهش کردم. سنگینی نگاهم بود یا هرچیز دیگری مستقیم رو به من برگشت: ” میبینی روحانی، دختره تمام راهرو را قُرُق خودش کرده، برای یک پالستراپی شلوغبازی راه انداختهها میشنوی که؟”
-“با سرم گفتم بله میشنوم. خوب؟
-“همین طور نشستی میگی خب! پاشو برو جمعش کن.”
آنچنان “من ” را بلند گفتم که جا خورد. بیتوجه به نوع گفتنم:” آره دیگه، همیشه تو میتونی به قول خودت هیجانات از تنبان در رفته را جمع کنی.” با انگشتهایم کاغذ لیست آدمها را به بازی گرفتم.
-“چرا باید اینکار رو بکنم؟ من نه هیجان ناشناختهای میبینم و نه آدمی که دنبال ایستایی خودشه. من فقط یک اسیر جدید میبینم. خوب میفهمم بیدلیل اسیر شوی چیزی به نام هیجان نمیماند. برایت تنها گیره میبندی به جایی از بودنت که نمیدانی هست یا نیست. او دنبال همان گیره است. پیدایش نکرده.”
و سکوت کردم. هنوز داشت گریه میکردو اما آن دفعه گریهاش چونان گریهی درختها بود از آمدن پاییز زودرس. دکتر دوباره آمادهی رفتن شد. دم در رو به من:” ببین روحانی باید از این تست بگیری، گفته باشم. لازم دارم دختره تازه عروسه، یک هفته بیشتر به جشنشون نمونده، برو. لازمه بری، میفهمی که؟”
این پیام را بارها شنیدهبودم. پیامی کاملاً دستوری. یعنی هیچ انتخابی نداری. با دلخوری پاهایم دستهایشان را باز کردند و صندلی رها شد. او چهارچوب در را چنگ زدهبود: “بریم.”
جای حرفی نماندهبود دیگر. بیاحساس اتاق را ترک کردم و برای دیدن سعیده، همراهش شدم. نزدیک دربِ شیشهای کلینیک روی صندلی دمر شدهبود و بیوقفه گریه میکرد. مردی جوان رنگ پریده و گندمگون دست چپش را قلاب انداختهبود برای حمایت. ایستادیم مقابلشون. مرد سری به سردی بلند کرد و زیرلب پرسید:” الان باید بریم؟”
دکتر: ” نه، الان نه. ایشون باید سوالاتی از خانم بپرسند و تستی بگیرند. بعد غروب برای پالستراپی پرستار بخش دنبالتون میآد. هرسوالی داری از خانم روحانی بپرسید. خوب میتونه کمکتون کنه.”
روبه من با چشمهای قرمزش که هزاران سوال داشت اما واژه نبود بپرسد.
-“تو ام.اس داری؟” لبخند زدم، یعنی بله.
-” پالستراپی کردی؟ چه شکلیه؟ من میترسم. میگند موهامو از دست میدهم.” دستم رو گذاشتم روی لبهاش که از داغی ترک خورده بود.
-“کی گفته؟”
سوال من رو بیجواب گذاشت.
-” واگیر داره؟ نکنه ارث برسه به بچهام؟” شوهرش خندید:”سعیده جان، ما که عروسی نکردیم.”
-“راست میگی یعنی میکنیم؟” بغض کرد، اما گریه نکرد.
گفتم:” ببینید خانم، این بیماری واگیر نداره اولاً. توارث هم در آن نقش کمرنگی داره،دوماً. سوماً ریزش موی جدی نداره که بعضی داروها اثرات جانبیشان با ریزش است. پالستراپی راحته، سخت نیست. دنیات راحت نیست. میدونم خودت سختترش نکن. نابودی نیست. باورکن …”
دنیای او دچار تحریف شناختی شدهبود و اکنون جای تفکیک افکارش نبود. زمان میخواست.
ساعت تازه هفت صبح را اعلام کردهبود. از درِ خاکستری بزرگ بیمارستان رد شدم. هوا را با اشتیاق داخل ریههایم فرستادم. میدانستم تا غروب، تنفس درگیرِ الکل و مواد ضد عفونی است.
نگاهی به بیماران صف کشیدهِ منتظر کلینیک انداختم. صندلیها پرِ از کسانی خسته وخوابآلوده بود. بیحوصلگی موج میزد و کسی به کسی محبت نداشت. کودک پنج سالهی عرب زبانی، رها شدهبود روی زمین به حال خودش. دشداشهی قهوهای رنگ به تن، در حال خوردن پفک به عنوان صبحانه بود.
کیفم را روی شانهام جابهجا کردم. چهرهی دردآلودهی بیماران مات ماندهبود. هیچ کس به شلوغ کاریها و پفکهای رها شده که بارها و بارها روی زمین مالیده میشد و به دهان گذاشته میشد کاری نداشت. نگاهها رویاها را میپروراندند. دور دست جایی، به نظر دست نیافتنی، رویای هر روزِ بیماران شنیدن حرفهای امید بخشِ پزشکان است. اغلب در آخر روز رویاهاشان را دستکاری میکنند. خودشان برای خودشان شروع به تحلیل دوباره حرفها و تشخیصها میکنند.
از کنار صندلیها گذشتم هنوز وارد اتاق نشده، دستی مانتوام را چنگ زد. پایم به زمین چسبید. خودم به جلو کشیده شدم. برگشتم صورتی را دیدم آشنا اما خاکستری. موهایش ریختهبود، اما نگاهش همچنان زنده بود و بُراق پرِ از بودن.
بیاختیار گفتم:” فرید؟!”
لبخند زد:”شناختیم؟”
پرت شدم به اتاق 702، به خاطرات من و نسترن و فرید و مادر فرید و عصرونه خوردنهای دور از چشم پرستاران. به گریههای یواشکی شبانهاش.
بیاختیار گفتم:”مامانت؟” خندید.
-“رفته صبحانهای چیزی بگیره، اول صبحی ساعت شش آمدیم که زنبیل بگذاره سرصف باشیم. از سرِ خیابان پر از زنبیل بود. جا نبود که بنشینم.
رو به:”او پاشو بریم تو اتاق تا دکتر بیاید.” با تعلل پاشد. هنوز اثر داروهایش به بدنش زار میزد. نشستیم. پرسیدم:”چطورایی؟ اوضاع و احوالت؟”
-“بدک نیستم، درمانهای موازی اذیتم میکنه. من خستهام، خستهی خسته. مجبورم به خاطر مادرم بخندم تا فکر کنه خوبم. این (اشاره به سرش) کوچیک شده اما هست. دکترها فقط تونستند کنترلش کنند. تومور بد قلقیه. دوستم نداره، خیلی باهاش حرف زدم. مگه من چند سالمه آخه؟ این همه درد بکشم. تا به حال دیدی پسر هفده سالهای که اینطوری موهاش ریخته باشه؟ انگاری گَری گرفته باشی. یادش بخیر. موهامو بلند میکردم میبستم پشت سرم. مامانم اینها میگفتند: پسر نباید موهاشو دُمبِاسبی کنه. بعد هر درمان موهام در میآد مثل ریشههای تازه در اومده از خاک، تُنُک و نرسیده باز دوباره، باز همونها رو هم از دست میدم. باورت میشه باز اون موهای نخنمای بیجون رو دوست دارم. انگار هستم. زندهام.”
گفتم:”میدونی سفر زندگی تو، یک سفر پرحاشیه است. پر از چاله چوله و فراز و نشیب. اینکه همراهت کیا هستند معلوم نیست فرید، اینکه در این راه چه بارهایی رو به دوش میکشی هم همینطور. اما مساله اینه که از هر نشانه که ماندن تو رو نشان میده لذت میبری. درسته؟ تو میفهمی زمان داشتن یعنی چی؟ جواب خوب گرفتن از وضعیت سخت یعنی چی؟”
دست برد به جیب شلوارش و آبنبات زنجبیلی را درآورد و مقابل من گرفت.
-” خوبه قند ندارم تنها دلخوشی منه مزهمزه کردن این و صدای جِرق جِرق شکستنش. میگما چرا همه به من یک جور دیگر نگاه میکنند، انگار جزام دارم.”
گفتم:” از نگاهشون میترسی یا از اثر نگاهشون؟”
گفت:” میشه زیر دیپلم بگی، نفهمیدم.” در حال باز کردن آبنبات زرد رنگ تکرار کردم:” از نوع نگاهشون میترسی یا اینکه نکنه واقعاً اوضاعت بد باشه؟ یا فاصله بین تو و آنها؟”
صدای شکستن بلند بدنهی آب نبات آمد.
-” از کل نگاه خالی آنها.
راست میگفت؛ بعضی از نگاهها خالی از هر چیز بود نه مهری بود، نه توجهی. فقط ادای تکلیف و مهری تو خالی …
داخل حیاط بیمارستان آرام بود آرام، نشستم رو به نمازخانه کنار در ِورودی و خروجی حیاط به ساختمان بیمارستان. چایی داغِ فنجان کاغذی را به خوشی میخوردم.
زنی چادرش را گره زدهبود به کمر و به سختی از پلههای نمازخانه پایین میآمد. به گمانم آمد دردی را پس کمرش گره زدهبود که توانش را از او گرفتهبود. دست راستش نرده را قلاب زد و نتوانست، نشست روی پله ی آخر. صامت نشسته بود. نگاهش برایم قابل لمس نبود. خالی خاصی داشت، بیمفهوم، برایم تازگی نداشت. این مکان جایی بود که لاجرم مجبور باشی تلخی را درک کنی آن هم از نوع رودررو بدون حائل.
بلند شدم و خاک لباسم را تکاندم. هنوز درست خاک تکانی نکردهبودم که صدای دادی از پشت سرم مرا در جا خشکاند. برگشتم، دختر جوانی صدا زد: “مامان، اینجایی. ما دنبالت میگردیم. سعید رو بردند اتاق عمل؟ اتاق خالی بود آخه.”
با سرجواب داد:” آره.” و برخواست. برخواستنش نوعی سرکوب واقعیتی را به همراه داشت. نوعی انکار موقعیت. نخواست بیشتر از این آنها را بیجواب بگذارد.
-“سعید مُرد.” او آرام گفت، اما مرگ پژواک بزرگی دارد. پُر هیاهو، پُر درد.
گریزی نبود. بیمارستان متهم به دیدن همهی این دردهاست. مکانی که ما را به واقعیترین اتفاق بیگذشت آشنا میکند. بیپذیرش. سایهی کم رنگم را برداشتم که نگاهم برایشان سنگین نباشد.
با همان حس و حال راهروی شلوغ را گذشتم. نرسیده به اتاق دکتر، پیامش را خواندم. قبل از در زدن حس و حالم را گذاشتم پشت در و وارد اتاق دکتر شدم. منتظر و متوقع نشسته بود.
ادامه دارد…….
دیدگاهتان را بنویسید