من و ام اس (قسمت بیست و یکم)
-” آمادهای؟”
-” به گمانم باید آماده باشم دیگه.”
ته صدایم جالب نبود، میدانستم. شَقُ و رَق نشسته بودم روی صندلی مقابل دکتر، مانا دولا شده بود روی لپتاپ من و با هم سوالات تست را بالا پایین میکردند. دکتر میرزاده رو به او:” ببین سطح تست را بالاتر ببر. چون خودش کاملاً واقفه که چی درسته چی غلطه، نمیخوام کلک بزنه.” بعد باخندهی سطحی:” کلک میزنی؟ راستش رو بگو؟”
بیحوصله: “دکتر اجازه بدید ردهی دیگهاش را براتون بیارم، مانا که خبری ازاین تست نداره آخه، قول میدم تقلب نکنم.”
جدی بودم و خشک، اما هوای دکتر شوخی محض بود. زمان کُند بود، کند. انگشتِ دستهایم همدیگر را بغل کردهبودند و بیخودی آتش بیار روانم شدهبودند. چراییاش گم بود و گنگ. از جام بلند شدم و سطح سه تستِ اختلالِ شناختی را گذاشتم مقابل دکتر.
-” بفرمایید این سطح نه ترجمه شده، نه استفاده کردهام.” صورتش را چسباند به پنجرهی لپتاپم و از بالای عینک سوالها را بالا پایین میکرد. “این خوبه” گفتنش زیرلبی بود.
عقربههای ساعتِ ریزنقش سیاه رنگم، خبر از عبورِ وقت از هفتِ غروب میداد. پس، نیم ساعتی میخ شده به صندلی استراحت همیشگی با احساسی مزخرف، تحمل وقت میکردم. نفس بلندی کشید:
-“چه جالبه این. واقعاًها، دقت نکردهبودم روحانی. خُب، شروع کنیم؟”
دستهایش را به هم کوبید، صدای شلیکِ کفهی دستهایش برایم آغازگر بودنِ واقعی یک مسابقه را هدف گرفت. یعنی بدو، شروع کن، ماجرایی واقعی و جدی است. اضطرابم را دستههای روسری آبی رنگم گره کوچکِ سفتی زد زیر گلویم. به آرامی گفتم:”منتظرم.”
یاد زنان جالیزی فیلم “روسری آبی” افتادهبودم به همان شکل مصمم، ساده، اما خسته. بینگاهگفت:”چیزی میخوری؟ رنگت شده زرد چوبه. آماده نیستی بگذاریم برای وقت دیگه؟”
-“نه دکتر، مرگ یکبار شیون یکبار، سیاه پوشی صد بار.”
با تعجب گفت:” اینو دیگه از کجات در آوردی؟”
گفتم:”خب این تست که یکباره نیست، هر سال لابدی باید چند بار خودم رو ارزیابی کنم دیگه. من میدونم این تست کجا رو هدف قرار میده. خب پس زمان چه به عقب برگردد چه به جلو حرکت کند ما همهمون رو به نقطهی آغازین ماندهایم.”
شوخی جدی گفت:” آغازینت رو نگهدار همین جا. به سوالاتم جواب بده. چرا فلسفیاش میکنی آخه.”
سوالاتِ اولیه سطح هوشیاری و بودن درست من در زمان و مکان بود. سوالاتی تکراری اما کلیدی برای تعیین سطح دمانس مغز، که برایم فعلاً سدی حساب نمیشد.
سوالاتِ خزانهی کلمات، تکرارِکلمات، میدانستم من همیشه از سوالات خزانه کلمات میترسیدم. از درگیری حافظه بلند مدت، از شطرنجی شدن خاطرات گذشته، از به خاطر نیاوردن جدول ریاضیات، از تفسیرهای هندسی که باید رسم میکردم و نشان هر کج خطی، نشان از یک اختلال شناختی بود، از سوالهای مربوط به تغییر خلق، خلاصه از تمامِ ازها میترسیدم و خودم را همیشه پشت نقاب دانای کل پنهان کردهبودم. با تلخی سختی لمس کردم. پس من این بودم.
حالا بهتر میتوانستم احساس کسی را که درمقابل من گریهاش شدید میشود، گنگ میشود و یا خشمگین میشود را درک کنم. این تست عبور از خط بودنِ شناختی به واقعیت موجود بود. سوالها تمام شدهبود و من خیسِ خیس از فشار روانی که بهم وارد شدهبود همچنان روی میخ نشسته بودم.
قرار من با دکتر این بود که نتیجه را همان موقع بهم بگوید. خیلی زیادی وقتی نمیگرفت. نرمافزار حتماَ مرا در ردهای قرار داده بود. زنگِ احضار عزتی را زد. چاییها روی میز چیده شدند. دکتر میرزاده باخوشی خاصی:
-” یک چایی بخور نفست بالا بیاد بابا، بخور. وضعت خوبه. احتیاجه که با هم جلسه بگذاریم، نتیجهی تستت با جواب عکست خوب فیکس شده.”
من اما در نقطهی خلا ایستاده بودم. جایی از ناکجاآباد وجودم دست نیافتی اما آشنا. گاهی باید یک اتفاق، تمام معادلات روانیات را بهم بریزد آنچنان که تو را وسط یک دایره قرار دهد، نامرئی. بعد ناخواسته به قهقرا میروی. من فقط فهمیدم چگونه میتوانم درک کنم و شناخت از درک شروع میشود. سختیِ دولبه ترسناک.
لیست را زیر و رو کردم و اسم خودم را کنار لیستِ دویست و ده نفرهی ثبت شده گذاشتم. دلخوشیام را گذاشتم کف دستم و لباسهایم رو ورق زدم. به گمانم هر دلخوشی و یا ناخوشی نمودِ بیرونی خواهدداشت. برای همین هم بود که با رنگ سیاه میانهی خوبی نداشتم، هیچ وقت، هیچ زمان.
حیف که لباسهای رنگیرنگی من سنخیتی با دانشگاه نداشت. حوصله خواهرانِ کماندوی دانشگاه را نداشتم که تمامِ گناه ذهنیشان را در لباسها و رنگدانههای ناخنها میدانستند. از نگاه خداگونهای که دیگران را ناپاک میدانستند و خود را عاری از هرگونه پلیدی، با هر معیار و سنجش خودخواسته و یا شایدم ناخواسته، با حالتی کِز خورده، مانتوی رنگ طوسی را به تن کردم که همخوانی با رنگِ روانم نداشت.
ورودی دانشگاه راه جدیدی باز شده بود برایش. کارتهای دانشجو بودنمان را پشتِ پیشخوان میگذاشتیم تا هویتمان با عکس حضورِ بودنمان تایید شود. راه را گم نکردهبودم، اما تابستان بود و دلمشغولی همیشگی رییس دانشگاه با تصمیمهای ضربالاجلی که جای اساتید را از طبقهی دوم به طبقهی سوم و صندلیِ دکتر مشکات را دو اتاق آنورتر کنار آقای رییس بانی غرغرو نشانده بود. رییس گروه شدنها را هم، پالام پولوم به نام آن دیگری زدهبود. من باید آدمها را با طبقاتشان انتخاب میکردم.
جثهی ریز نقشِ دکتر امامی، پشت لپتاپِ چهارده اینچیاش گم شدهبود. حضورش را بخار مارپیچی ماگِ سفید رنگش اعلام کرد. در زدم. با صدای شکداریکه از بَمُ و زیر بودنِ تُنِ صدا و نوع ادا کردنِ حروف میتوانستی بفهمی که حالش خوب است یا نه.
گفتم:” خانم دکتر، اجازه هست؟” همانطور صامت بیروح:” بیا تو.”
نفهمیدم مرا شناخت یا نه. اتاق استاد امامی اتاقی کوچک و سلولوار بود که به زور با میز و دو صندلی نام پُزِ اتاق استاد را بخود گرفتهبود. تنگیاش حس خفگی را چسباند پس گلویم. بیخودی به سرفه افتادم و با دلواپسی گفت:” خوبی روحانی؟ روحانی دیگه؟ آب سردکن ته راهرو سمت چپه.”
به سمت دری که دو قدم با خودم فاصله داشت چرخیدم. هنوز پای چپم بلاتکلیف راهرو بود که دکتر از پشت لپتاپ گفت:” راستی فصل چهار پایان نامهات را بگذار روی میز و برو نفسی بگیر.” فصل چهار را گذاشتم روی میز و رفتم که از آب نفسی بگیرم هرچند نمیدانستم آب هم نفس میدهد.
سریع نفسگیری کردم و به اتاق دکتر، در حالی که فصل چهارم بلاتکیف نگاهش میکرد، برگشتم. او غرق جایی شدهبود که به گمانم بازگشتش عجیب و دور از دسترس مینمود.
به آرامی و با احتیاط گفتم:” خانم دکتر، امکانش هست با هم نگاهی به فصل چهارم بیاندازیم؟” باز بدون تماسِ چشمی:” من دیدمش روحانی، دیتاهات کمه.”
با تعجب گفتم:” مگه شما نگاهش کردید؟” لپتاپ را بست و لبخند ملیح حرص درآری زد:” بله شما دویست و ده نفر بیمار را ارزیابی کردی. این دیتا کمه. لااقل باید سیصد و پنجاه نفر بیمار خالص باشند.” خستگیام انرژیام را کشاند پایین و ولو شدم روی صندلی. با دلخوری گفتم:” بیمار خالص دیگه چه صیغهایه؟” خندید:” همان صیغهایه، دختر جان منظورم بیمار واقعی است.”
در حالی که بسته را میچپاندم داخل کولهام:” دکتر معلومه که صیغهای نیست، رسمیه. میخواهید تاییدیه دکتر میرزاده را بیارم؟ اصلاً داخل لپتاپم تمام مشخصات ثبت و سند برابر است. آنها موجوده، میخواهید زمان عقد رسمی بودنشون رو براتون بیارم.”
باز لب تاپش را باز کرد:” نه روحانی، لازم نیست. هرچه زودتر به مرز سیصد و پنجاه تا برسونش. باید شروع به ارزیابیاش کنی. وقت کمه، کم.”
سرش را جوری پایین آورد که همخوانی زیادی با ماگِ ساکتش داشت. دلم میخواست قلاب کماندوهای دانشگاه مرا صیدکند تا هیجانی خارج از منفیگرایی وجودی را تجربه کنم. دستهایم عاری از رنگ بود و لباسم. پس دلیلی برای صید شدن نداشتم.
زیر لب خواندم:” ای وای بر اسیری کز یاد رفتهباشد، در دام مانده باشد صیاد رفته باشد.” گشتم اما هیچ وجه مشترکی بین خودم و این شعر پیدا نکردم به غیر از فشار سنگین اجبار تحمل، همین.
روی صندلی حیاط کنار ورودی B نشستم و سعی کردم حسم را نگاه کنم، اما احساسم را نمیشناختم. فقط میدانستم کرختم. یاد حرفِ دکتر بدیعی افتادهبودم:” خاطره، هر وقت پای ناراحتی گلویت را فشار میدهد، تنها دفاع تو کرختی است. نوعی کرختی که تو را به جلو هُل میدهد اما در آخر حِست بدون سامان است.”
باران بیوقته شروع به باریدن کرد و مرا از جا بلند کرد. سلانه سلانه مرا هُل داد به خواستگاه کودکی و ظرف سیبزمینی داغ.
برایم مهم نبود که روغنش خوب نبود، مهم آن بود که داغیاش بهانه خوبی بود برای گریه کردن از خستگی …
واردِ خیابانِ پدری مادری شدم. توت سفیدهای آویزان شده در حال تابخوری با باد بودند. چشمهایم دنبال توتهای رها شدهی روی زمین گشت اما جلوتر از من دیگرانی آنها را برچیدهبودند. مقابل زنگ در سفید ایستادم. در نیمه باز بود. تعجب کردم. هنوز بعد از گذر سالها پدر و مادرم منتظران چشم به انتظاری هستند که شاید از مدرسه و یا از ناکجاآبادی از درِ نیمه بازِ منتظر عبور کنیم.
نشستم روی مبل و به صدای قُلقُلِ ناهارِ مامان پز دل دادمو زیر لب باخوشی خاصی:” خورشت سیب آلبالویه” میدانستم اگر بیشتر به ناهار فکر کنم احتمالاً ردپای کودکیام مرا کنار فریزر و کشف آلبالوهای یخزده میکشاند.
صدای مادرم مرا از تمام آن خاطرات پررنگِ دور جدا کرد و نشاند مقابلش.
-“سلام مادر، چه خوب که آمدی.”
پدرم برگشت و انگار تازه متوجه آمدن من شدهباشد:” اِ، سلام بابا جان، خوبی خاطی جان؟”
رو به مادرم گفتم:”میشه نمازهاتون رو قیچی کنید؟ آخه باید زودتر به بیمارستان عرفان برم.”
حواسم نبود که آنها نسبت به اسم بیمارستان حساس هستند. آن هم بیمارستان عرفانِ کذایی. هر دو لحظهای مسخ شدند، نمیدانستند چه بگویند یا نگویند؟ مامان کلافگیاش را با جمعکردن سجادهی نمازش گرهزد. در آخر تحمل ِکم پدرم صدایش درآمد.
-“چیز جدیدی شده بابا؟ اگر چیز جدیدی هست بگو تا بدونیم چه بکنیم؟”
خندیدم. خندهی من از تلخیِ لحظاتی بود که تا به سالها همراهشان کردهبودم. به آرامی در حالی که خجالتم را چاشنی صدایم کرده بودم:” نه به جان خودم، هیچ نیست. دکتر امامی برای کار پایان نامهام گیر داده به آدمهای بیمارستانی، همین.”
زمان ناهار خورانِ آلبالویی کوتاه بود. مثلِ فصلِ آلبالو چینی، به اندازهی نیمساعت کنار همنشینی دلنشین، زمان زود گذشت. زمان دو زنگ ساعت و موبایلم خیلی زود مرا جابجا کرد. کنار ِدرِ ورودی بیمارستانِ عرفان، نگاهی به سر در طوسی رنگش انداختم و زیرلب سلام کردم. انتظار جواب سلامی نبود، بیشتر انگار میخواستم خودم را با بیمارستان آشتی دهم. هیچ نقطهای از بیمارستان تغییری نکردهبود. فضا را به زور رنگِ مهربان زده بودند. از نگهبانِ چراغ قرمز نمای در ورودی محوطهی قرنطینه عبور کردم. آندفعه برگهی عبورم لباسِ بد رنگ صورتی نبود.
وارد بخش مغز و اعصاب شدم جایی که عکسِ دکتر میرزاده در راس لیست پزشکان آنجا ایستادهبود. سلامش کردم پشت به من، همراه احوالات مردی شدهبود که مستاصل بودنش از دستهای مشت شدهاش معلوم بود. دکتر با دقت در حال بررسی پلاکهای مغزی بیمار بود. سلامم زیر سایهی جواب ِام.آر.آی او شنیدهنشد. نگاهم ثابت شدهبود روی نقطه نقطهی سخت جان مغز او.
میدانستم هر که هست، با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکند. همراه بیمار رفت و دکتر کلافه در حالی که خودکار موهای پُرپشتش را شانه میکرد برگشت. نگاهش مرا دید، در حال گذاشتنِ لپتاپم روی صندلی خالی از هر چی.
-“نگذار اونجا روحانی این صندلی فردِ سومه.”
نگاهم پر از سوال شد. در حالی که لپتاپ گناهکارم را از صندلی تسخیر شده فرد سوم برمیداشتم گفتم:” فرد سوم کیه دکتر؟!” گفت:” در واقع هیچ کسِ حقوقی روحانی. فرد سوم خود شخصه وقتی خودش رو گم کرده، وقتی دیگه خودشو نمیشناسه. حرف منو میفهمی، درسته؟” سعی کردم بفهمم ولی نوعی گنگی بدی داشتم. دکتر اشاره داد به صندلی:”بشین.”
دور و برم را نگاه کردم. انگار بخواهم شخص سوم را پیدا کنم. گفتم:” من؟ چرا من؟ من شخص اول حقیقیام.”
سعی کرد نخندد. این را از گوشهی لبهایش که به سمت پایین کشیدهشدهبود درک کردم.
-“یک بار جدی باش.” اما من که جدی بودم. نشستم.
-” میدونی روحانی، این صندلیِ زمان بیقراریه. زمانی کم آوردنها، مینشینند روش و فکر میکنند که اگر فرد دیگری بودند چه میخواستند. اغلب خودشان میمانند و برای خودشان گریه میکنند. این صندلی چیزی نیست، فقط وقتِ کسِ دیگر بودنه.”
بلند شدهبودم. صندلی فرد سوم بیخاصیت شده بود دیگر. رو به او:”میشه من اینجا از بیماران تست نگیرم؟ نمیخوام آنها را روی این صندلی فرض کنم. میشه؟ من زمان کمی دارم.”
نگاهش عمیق شد روی صورتم:” روحانی از واقعیت فرار نکن، هر جا بری همه جور و همه رده بیمار میبینی. این لیست بیماران منه از هر روز که فکر میکنی شروع کن. کل بیمارانی که میتوانی تست بگیری به پنجاه تا هم نمیرسند. خود دانی.”
من تست را میگرفتم، فعلا انتخابِ اکنونم این بود. باید شخص سوم را نه حقیقی میدانستم و نه حقوقی. هیچ تقریباً… مثل از اول بودنش …
ادامه دارد…….
دیدگاهتان را بنویسید