من و ام اس ( قسمت نوزدهم)
پشت به دکتر رو به کتابخانهی خاک گرفته، در حالی که سرِانگشتهایِ دست راستم روی لبهیکتابِ بیماریهای مغز و اعصاب رد سفید رنگی کشیده بود، گفتم:”میدونی، دکتر دنیای شما دکترها با ما بیماران زمین تا آسمان فرق داره. مثلِ آدمهای اینور خطِ میانگین و آنور خط میانگین.”
سکوت محض بود. انگاری حرف مرا نفهمیدهباشد، برگشتم. مرا نگاه میکرد از بالای عینک بیرنگِش.
-” باز چی شده روحانی؟ از چیه دنیا دلت گرفته که من و شما به قول خودت بیماران را در دو دنیای متفاوت نشانده؟!”
با بیتفاوتی اشارهکردم به اجازهی نشستن، او هم با باز و بسته کردن پلکش گفت بشین. بعد رو به من دوباره سوالش را تکرار کرد.
-” نگفتی کدام مساله، کدام به قول خودت فرضیه ذهنی؟” لبخند زدم.
-“راستش سخته توضیحش، این حرف من تاثیرات اتفاق امروزه، منظورم (مریم.م)هستش.”
گفت:”ببین من میدونم تند رفتم، اما لازمش بود.” سکوت من، دستهایش را هشت مانند به هم قفل کردهبود.
-” مریم منتظر تایید من بود تا رسماً راه رفتن را فراموش کنه، میفهمی چی میگم که؟”
گفتم:” میدونی دکتر، کلاً همهی ما دنبال تاییدیههای شما هستیم، بگویی خوبیم، میمانیم با علم به آنکه درونمون تاییدش نمیکنه. به گفتهات دخیل میبندیم، غیر اینه؟ چند بار من با ترس آمدم؟ چند بار با ترس بهت پیام دادم؟ به نظر خودم حالم خوب نبود، شما با یک پیام، که معلوم هم نیست درست آن لحظه بیداری خوابی؟ به من تاییدیهی ماندن میدهی. من کاری به حرفهای معجزهگر ندارم. من به نوع دنیاهایمان کار دارم. ما در لحظه از ترس آینده میلرزیم، شما در لحظه، لحظه را اندازه میزنی، اشتباه میگم؟ دنیای تشخیصی شما به نوعی دنیای مرا رنگ میکند. منظورم این بود. مریم پاهایش کشیده میشد، او…”
پرید وسط حرفم:”خاطره روحانی، مشکل حرکتی مریم تمارض بود، تمارض.”
گفتم:”زیر تمارضش دکتر ترس نبود؟ بود.”
گفت:”این خیلی مد نظر من نبود.”
گفتم:”میبینی دکتر، دنیای من و شما متفاوته. من ترس را دیدم. او از ترس فلج شدن، دستگیرهی دیوار شدهبود. مگه نشده بود؟ شما حرص خوردی چون بدون اجازهات داروی بتامتازون زدهبود، شما نمادش را دیدی، عدم حرکت پاهایش. من ترسش را دیدم برای زنده موندن، دنیای ما به اندازهی فرار از مردن فرق داره، خیلی فرق داره.”
صدای گریهی مریم از روی صندلی میآمد.
-“من حالم بده، چرا دکتر نمیفهمه، من دارم فلج میشم.”
لایلای برادرِ سی سالهاش تکراری و بیاساس اعصاب همهی ما را نشانه گرفته بود. آنقدر که دکتر میرزاده از جا برخواست، درِ اتاقش را باز کرد. انگشت اشارهاش رو به برادر مریم، و نه خود مریم گرفت.
-” اگر شما دست از سر عصای زیر بغل بودن این خانم بردارید، کمک بزرگی کردهاید. بگذارید قدم بردارد، بگذارید کارهایش را خودش انجام دهد این خانم هنوز مشکل حرکتی جدی ندارد، اما ذهنش قفل شده، شما به او سه قفله. میفهمی چی میگم. این محبت نیست.”
به گمانم، بینتیجه بودنِ خیلی از گفتگوها قبل از آخَرِ جملهها از سر جملهها پیداست. حرفم را نفهمیده بود. او در نشاندنِ تجاربش برای بهبود حال ما برنامه داشت. ما در پیدا کردن خودِ حالمان. این فعل و انفعال معکوس بود. یاد این جمله افتادهبودم که، انسان هر کاری میکند برای بقای خود اوست.
مریم کشانکشان دست به دیوار، مطب را ترک کرد. زیر لب دنبال پزشک دیگری میگشت. دکتر کلافه بیمار بعدی را جستجو میکرد و من خسته و گیج وسایلم را جمع کردم و دل به خیابان صانعی دادم.
نشسته بود و بدن ظریفش را تکیه داده بود به من. با مداد زرد رنگِ قد کوتاه در حال کشیدن خورشیدی بود که پشت ابرهای تخیلی گیر کردهبودند. آرام گفت:”مامان به نظرت درختها با خورشید حرف میزنند؟ خانم بهاری میگه، درختها با خورشید حرف میزنند. من که باور ندارم اینو، به ایلیا هم گفتم، اونم گفت منم. آخه خورشید خیلی دوره، نه؟ تو میدونی مامان؟”
من حواسم نبود، گیرکردهبودم بین تمام ارزیابیها و تاریخ دورِ در حال نزدیک. صدایش را باز نشنیدم و شنیدم، با عصبانیت نقاشیاش را پرت کرد روی لپتاپم.
-“مامان کجایی پس؟” بغض کرد. اعدادم خاموش شدند و مرا به سکوت درونی دعوت کردند. به آرامی گفتم:”پسره ناراحتی از من؟ درسته؟ من چیکار کنم الان حالت بهتر بشه؟” جایش را توی بغلم باز کرد.
-“برام کتاب بخون.” بعد یادش آمد:”نه بیا با هم خمیربازی کنیم.” هنوز تو خمیربازی گیر بود:”سیب زمینی برام درست میکنی؟” بعد با همان سرعت اول بلند شد و مرا کشانکشان به سمت آشپزخانه و سبد سیبزمینی پیاز کشاند. من مشغول پوستکندن شدم. علی تمام تصورات هفت سالگیاش را برایم ردیف کردهبود، سعی میکردم خوب بشنوم تا بتوانم برای گفتگوی درخت با خورشید راهی پیدا کنم.
سیبزمینیهایِ به جلز ولز افتاده را زیر و رو کردم و گفتم:”علی!” بیهواگفت:”بله مامان؟”
-“میگما، تو بخوای با من حرف بزنی، منو نبینی چیکار میکنی؟” چشمهای سیاهش پراشک شد و به دودو افتاد. دلم گفت:”دختر این چه حرفی بود آخه؟” مستاصل بغلش زدم، دستهاش رو قلاب گردنم کرد:
-“مثل اون روزها که ده تاش تموم نمیشد؟ باهات حرف میزدم، با اینجا (اشاره کرد به سرش) حرف میزدم.” صورتش را فشاردادم به سینهام:”میدونم، منم باهات حرف میزدم با اینجام.” حدقهی چشمهاش گشاد شد.
-“آهان، پس درختها با خورشید اینطوری حرف میزنند؟”
صبرِ جواب من را نداشت. او مشغول پُز افتخاری به ایلیا بود، من مشغول جداکردن سیبزمینهای برشته از سوخته.
مسابقه بود بین دهان و دستهایش و افکار من که کسانِ من، دردهایشان همچنان با خودشان در جابجایی است. یادم آمد سری به اتاقک دخترکم بزنم. چند ماهی بود که بودن من خلاصه شده بود به چند ساعت محدود روزهای من که در خط مبدا خانه – مقصد مطب دکتر میرزاده رجبندی شده بود. رجبندی که گاهاً مرا در خود فرو میبرد. من از بیانگیزه بودن، بیبودنِ خودم، حالت نباتی دو پا میترسیدم. آن چیزی که بارها و بارها میدیدم. من ناخواسته نقاب میزدم، خودم را قوی نشان میدادم، اما بیانرژی خودم را از دیگران گرفتهبودم.
موبایلش چند بار زنگ خورد. با نگرانی ته صدایش گفت:”سلام، چیزی شده؟ حالت خوبه؟”
حرصم گرفت:”بله، چطور؟”
گفت:”خُب نگران شدم، آخه وسط روز، ساعت سه!”
گفتم:”نه چند وقتی بود حالِ کارِت را نپرسیدهبودم. یادم افتاد که انگار نبودم.”
گفت:”خوبه مثل همیشه.”
این حرف برای من آشنا بود. اما “همیشه بودنش” برایم نامفهوم بود. یعنی خوب؟ بد؟ گزینهی سوم؟ شنیدن موارد ذهنیِ من، به خندهاش انداخت.
-“هیچ کدام، برو دختر. تو کار داری، ما میدانیم، نگرانیات بیمورده.”
ما همیشه با چند بُعد خودمان زندگی میکنیم، آن قسمتی که خودمان را درگیر خودمان میکند منِ قضاوتگری است که از خودِ اکنونمان انتظار بعضی کارها را ندارد.
به اعدادی که از لابلای لپتاپ به من کجکج نگاه میکرد محلی نگذاشتم و برای آنکه از دست استرس روزِ نیامده در امان باشم، خودم را به نقاشی دلچسبِ خودخواستهی خانهام مشغول کردم. گاهی روان احتیاج به بازنوازی دارد.
-“میدونی، غصه یعنی چی؟” نگاهم به اعدادِ نتایج تستش بود.
-“آره میدونم.”
-“امروز شماره تلفن مجید یادم رفته بود.”
با تعجب گفتم: “مجید؟ مجید کیه؟”
-“خب نامزدمه دیگه.” خندیدم.
-“من تو مجلس نامزدی شما بودم آیا؟” خیلی جدی جواب داد:”راست میگی، ببین این از عوارض ام.اس. ها.”
سرم رو کج کردم: ” آخه ام.اس. رو چه به شناسایی مجید، دختر جان؟ حالا ام.اس. من پیشرفت کرده یا تو که نگفتی به من؟” لبهاش جمع شد و مهر سکوت زدهشد روش.
-“مالِ من، معلومه، نمیبینی؟ در هالهای از هپروتِ روزگارم.” خیلی زمانها افراد حرفهایی که میخواهند نتیجه بگیرند را از کارهایی دریافت میکنند که ذهنشان میسازد، ساختاری جدا از واقعیت.
-“میدونی، بخوای بپری و نتونی یعنی چی؟” دقیقتر نگاهش کردم و نخواستم بگم نه نمیدونم.
گفتم:”از این حرفها به چی میخواهی برسی نسترن؟” نشست مقابلم.
-“میدونی حالت در تعارض بودن و نبودن یعنی چی؟”
بغض کردم. این را میفهمیدم. نگاه دوبارهای به تستش انداختم. اعداد ثبت شده خبر از تعدد وسیع پلاک مغزی میداد. پرینتر دستورم را فهمید. ثبتش را برایم فرستاد. از دیدن اعداد زیر خطِ تحتِ کنترل، عددِ نمایانگرِ اختلال شناختی، یادآوریِ کلمات، حافظه کوتاه مدت، که نشان از تحلیل رفتنهای روزهای آینده میداد، اشک ناخوانده مهمان چشمهایم شد. دیدن رنجهای پَسِ نگاهها ترسناک است و من نمیخواستم او بفهمد که چه خبری در مغزش لانه کردهاست.
خانم عزتی با عجله وارد اتاق شد. سریع کتری برقی را پر از آب کرد و لیوانها تکتک جا مانده از مالکان پیشین را جابجا کرد. با حرص موهای بلوند شده را چپاند به روسری که دیگر روی سرش نبود. صدایش آمیخته به غُرولندی بود که به زورکنترلش میکرد.
-“دکتر همه چیز این مطب رو میخواد به یادگار نگه داره، آخه کی لیوانهای عهد دقیانوس نگه میداره؟ همش دکتر میگه: شاید دکتر غیثی بخواهد.”
یادش نبود ما نشستهایم و نگاهش میکنیم. با دیدن ما تازه به خاطرش آمد که: “اگر تست ایشون آماده است، ببر که دکتر کارت داره خانم روحانی، گفت فوری فوتی است.”
بعضی جملات بار خوبی با خود ندارند. نوعی خنثی هستند که حال بدی باخود جابجا میکنند. تعجبم با کلمهی “من رو؟!” ریخت بیرون. باخونسردی گفت:”بله شما، عجله داره دکتر.”
در زدم و بیمقدمه نتایج تست را گذاشتم روی میز، دستهایش را گذاشت روی نتایج و گفت:”نتیجه؟” گفتم:”راستش دکتر میرزاده او حال خوبی نداره از بیادآوری کلمات عاجز بود، پنج بار کلمههای همخوان را تکرار کردم نتوانست، معلوم است که پلاکهاش بیشتر شدهاند. و دیگر آنکه افسرده است.”
برگهها را زیر و رو کرد و گفت:”درسته روحانی، مسیر درمان اجباری تغییر میکند، مساله مهم من اینه که چطوری باید بهش بگیم چند روز بستری میشه بیمارستان. دو روز دیگه عروسی خواهرشه؟” نشستم و مستاصل گفتم:”پس کار فوتی فوری شما این است، آخه من چطوری بهش بگم، نسترن از خیر عروسی خواهرت بگذر؟”
-” ببین روحانی من نمیدونم، تحمل اشکهاش رو ندارم، تو بهتر میتونی.”
نه جای حرص خوردن بود و نه جای اعتراض. از جا بلند شدم و در حالی که به سمت تنفس آزاد سالن قدم میگذاشتم، صدایم را به سطح شنیداری فقط دکتر پایین آوردم.
-” من به او میگویم: دوست من جواب تستهای تو در دستهای پزشک توست، حتماً راهی جدید برای درمانت در چنته دارد، شاید بستری هم داشتهباشی. من بیشتر از این نمیتونم با روانش بازی کنم دکتر.”
حوصله نداشتم ناجی ماجرایی باشم که از قبل قربانی را در وضعیت بدی دیدهاست. برای کسی که فکر میکند همیشه جایی جا میمانی که تو را نمیخواهند.
ادامه دارد…….
دیدگاهتان را بنویسید