من و ام اس ( قسمت اول)
شب 18 بهمن ماه سال 92 بود، من تنها نشسته بودم روی کاناپه و با سردردی که چند روزی الکی مهمان ناخواندهام شده بود؛ دست به گریبان بودم. قرار بود من و خانوادهام مهمان خانهی برادرم باشیم.
هیچ یک از مسکنها جوابگوی سردردم نبودند. با اینکه به شدت بیحوصله بودم خواهرم به دنبالم آمد که هم برای بچهها خریدی بکنیم و هم زودتر به خانهی برادرم برویم.
فروشگاه smp شلوغ بود و من واقعاً کلافهی کلافه. زود چند چیز انتخاب کردم. خواهرم که بیحوصلگی من را میدید گفت: “خواهری برو بیرون هوایی بخوره بهت، من حساب میکنم.”
من از خدا خواسته پریدم بیرون، اما پایم جاخالی داد. خوردم زمین. من همیشه با زمین خوردنهای خودم با واکنش معکوس برخورد میکردم، باخنده دردم را میپوشانم. آن شب هم، همه را باخنده خنده رد کردم.
خواهرم داخل ماشین، آهنگ جدید چاووشی را گذاشته بود و من سراسر سکوت مبهم بودم. حس غریبی داشتم حالم ناخوش بود.
خانم برادرم سفرهی مفصلی تدارک دیده بود و من میلی به خوردن نداشتم. مهدی، همسرم، با نگرانی پرسید: “میل نداری ؟!”
گفتم: “نه حالم خوش نیست. فکر کنم سرماخوردم.”
درکشاکش قاشقها، صدای اسکایپ لپتاب برادرم خبر از والدین منتظر من میداد. همه ریختیم پشت لپتاپ.
تا رسید به احوالپرسی من، مامانم آمد نزدیکتر و گفت:”خاطره مادر حالت خوب نیست ؟؟
بابات چندروزه هر وقت باهات حرف زده، میگه خاطره حالش خوب نیست.”
گفتم: “فکر کنم سرما خوردم.”
بعد خداحافظی کردم و یله دادم رو مبل. نگاهم افتاد به چراغهای سقف پذیرایی. برگشتم رو به مهدی گفتم: “چرا چراغها چشمک میزنند؟
با دقت نگاه کرد و گفت: “نه خاطره!!”
گفتم: “چرا نگاه کن.”
راستش بعدش کنترل از دستم گرفته شد؛ نیرویی تمام وجودیت من را تحت کنترل خودش گرفته بود.
تلاش تنگاتنگ من و هرآنچه که درشرف اتفاق بود. احساس میکردم دارم مچاله میشوم.
صدای فریاد همسرم را میشنیدیم.
خاطره، تلاش کن و درونم عاجزانه میگفت نمیتوانم و……
باصدای هیاهو برگشتم، سرم را بلند کردم. صدای غیر آشنایی گفت: “خانم تکان نخورید.”
مستاصل رو به همسر پریشانم گفتم: “میخوام برم دستشویی.”
پایین پایم خواهرم و برادرم عاجزانه نگاهم میکردند.
دوباره گفتم: “میخوام برم دستشویی. مهدی کمکم کن.”
و پرستار آمبولانس گفت: “الحمدالله سکته نبوده. خانم میتونید حرکت کنید؟”
گفتم: “بله ” و با کمک همسرم به دستشویی رفتم.
موقع برگشتن گفتم: “مهدی چیزی نیست” و باز خندیدم.
من به این اصل رسیدهام که جاهایی دست خودت نیست؛ من ورزشکار بودم؛ زندگی بهم یاد داد همه چیز دست من انسان نیست .
برنامه محیا شد. با بیمارستان عرفان تماس گرفتند.
دلم را قفل کرده بودم به خانهی برادرم؛ برگشتم و تمام نگاهم را به پای بچههایم جاگذاشتم….
مبولانس با هراس خیابان ها را پیچ می زد و من سعی میکردم خودم را بسپارم به دقایق. نه آروزیی و نه انتظاری.
تسلیم محض دقایق بودم و هر آنچه که قرار بود پیش بیاید.
اورژانس بیمارستان عرفان بیصدا نفس میکشید. مرا بی دغدغه به عضویت پذیرفتند. مرد سورمهای پوشی خودش را به عنوان سوپروایزر شیفت شب معرفی کرد.
- “من رحمانی هستم. “
من سوار بر چهار چرخهی فولادی اصلا حسی نداشتم. به زور لبخندی زدم .به زودی یکی از بیماران صورتی پوش بیمارستان شدم.
با کمک یکی از پرستاران به روی تخت هدایت شدم اما دوباره حس عجز و ناتوانی، حس بی رمق بودن تمام وجودم را گرفت.
با سختی ناله کردم: “کمکم کنید، حالم داره بد میشه، کمکم ………….”
زمانی که دستان همسرم گردنبند فیروزهای مهربانیاش را باز میکرد، چشمهایم بیدارشد.
داروهایی که تزریق کرده بودند توان مقابله را از آدم میگرفت. طوری که بیداری ولی توان نگاه کردنت نیست.
صدای چرخیدن دستگاه ام.آر.آی، صدای دستورات پرستار، که ایشون به بخش منتقل میشوند اما تاصبح باید مراقب باشید هر زمان اخم کرد سریع زنگ مارا بزنید، صدای همهمهی همراهانم و صدای درونم که “خاطره چیزی نیست آرام باش.”
دم دمای صبح خودم را روی تخت اتاق خصوصی اتاق شماره 7 درطبقهی 6 پیدا کردم. حالم بد نبود فقط اکسیژنی که بهم وصل شده بود عصبیم میکرد.
همسرم رفته بود جای دنجی پیدا کند برای همدلی با خودش.
خواهرم چند چشمی در حال پاییدن من بود و برادرم روی تخت همراه نیمه خواب بود.
صبح بعد از جواب آزمایشات صبحانهی مختصری خورده نخورده سوار بر سواری اختصاصیم شدم و راهی عکسبرداری اجباری.
اول باید نوار عصب میگرفتم. بعد از فرق سرتاسر انگشت پایم را عکس میگرفتند.
دم در اتاق عکسبرداری پنج سواری دیگر هم پارک شده دوبله ایستاده بودند و مشغول گرفتن اطلاعات.
ما بیماران بیحوصلهی مسخ شدهای بودیم که همراهانمان دلواپسیشان را با سوال پیچکردن همدیگر با هم در میان میگذاشتند. ما با لباسهای صورتی و شنلهای روی دوشمان، انتظار بدی را تجربه میکردیم. و نمیدانستیم در پس آن همه عکس و آزمایش چه سرنوشتی در حال رقم خوردن است.
عکسبرداری کار سختی نبود اما انگاری مرا در منگنه گذاشته بودند. خسته برروی تخت افتادم. با صدای تقهی در اتاقم از جا پریدم.
به آرامی سلام کرد و گفت: “من دکتر میرزاده هستم، پزشک شما. من عکسهای شما و آزمایشات را کاملاً دیدم، اما احتیاج به ام.آر.آی دیگر هم دارید. آن چیزی که در ام.آر.آی اولیهی شما پیداست چیزی مثل کسیت یا ورم و یا توده دیده میشود باید ام.آر.آی با تزریق بدید. الحمدا… جای دیگر بدن درگیر نیست.”
من با زهر خندی گفتم: ” دکتر فقط یک خواهشی ازت دارم؟
گفت: بفرمایید ؟؟؟
گفتم: “منو بازی نده. باشه؟ خواهش میکنم واقعیت رو بگو. اگر توموره یا کیست و یا هر چیز دیگهای میخوام اول خودم بشنوم ازت. میفهمی ؟
آرام گفت: “باشه دختر قول میدم.
من اعتقاد دارم جاهایی که بدن کم میآورد، روان به دادش میرسد و دستش را میگیرد و زمانی که روان رنجور می شود بدن تا آنجا که بتواند همراهیش میکند. همراهی روان من از همان زمان آغاز شد.
این آغاز یک جنگ تنگاتنگ بود، یک تجربهی واقعی سخت.
مثل آنکه مجبوری در سرمای زیر صفر بستنی بخوری و بگی دارم لذت میبرم.
بعد از چهار روز من از حصار تختم پایین آمدم. به من اجازه دادند بدون اکسیژن اهدایی بیمارستان نفس بکشم.
من باید هر روز همراه میداشتم. من که هیچ وقت بارم را به دوش کسی نمیاندازم، شده بودم سنجاق سینهی اجباری همه. حس خوبی نبود، اما چارهای هم نبود.
اول چند دور اتاق سه در سه بیمارستان را طی کردم و بعد رو به پروانه خانم (خواهر بزرگتر همسرم) گفتم: ” از بچههام خبر دارید؟ کسی هست بیارتشون بیمارستان ببینمشون؟”
گفت: “افسانه ساعت 2 حرکت میکنه، تماس میگیرم باهاش. میتونه بیارتشون.”
گفتم: “اگر نشد، بگید من به مهدی خبر بدم من میخوام بچههامو ببینم. دلم براشون یک نقطه شده. الانم احساس می کنم آب نبات شدم، برم یک دوش بگیرم، شما هم زحمت گرفتن لباس رو بکشید.”
همسایهی دیوار به دیوارمن، ذهن مرا درگیر کرده بود. با من وارد بیمارستان شده بود. پسر جوان بیست و هفت سالهای که نشانههای بیماریش مانند من بود.
صبح زود آمده بودند برای تراشیدن موهایش. صدای ضجهی نامزدش مرا به جای بدی پرت کرده بود. اگر یک روز صبح، نوبت سربازی من بود چی؟؟؟
با زهر خندی موهایم را بافتم و با شوقی آمیخته به ترس، نگاهشان کردم و روسری صورتی را محکم بستم. به صورت خودم تو آینه نگاهی کردم.
گفتم: “هان، چیه؟ میترسی دختر ؟ چی میخواد بشه؟ اگر هم شد یک تجربه است. بخند بچهها دارند میآیند.”
اما نمیتوانستم اشکهایم را نگه دارم. من بودم و چهار دیواری انتخابی حمام. نمیدانم چقدر طول کشید نفسم را بلند دادم بیرون و خودم را راهی انتظار دقایق کردم.
ساعت ملاقات مثل چیدن یک دسته گل از بازار گلِ؛ نگاهت میدود میان چهار چوب در، با دیدن جوجههایم تمام دنیا سرازیر شد توی اتاقم، خودشونو جا دادند روتختم.
پسرم تندتند داشت تعریف میکرد که چقدر داره غصه میخوره و من محو مژههای پیچ خوردهاش، و دخترم آرام روی تختم خوابش برد. آن روز ترافیک بود و کسی نرسیده بود به بیمارستان که خلوت ما را بهم بزند.
حتی دکتر میرزاده که حامل پیامی بود با دیدن بچهها گفت: “کسی را راه نده، خوابیدهاند. بگذار آرام باشند من بعد از ساعت ملاقات بر میگردم.” و نگاهش را از نگاه پر از سوالم دزدید.
بعضی لحظهها لحظههای نابند، من تکتک سلولهایم را سپرده بودم دست عطری که از هر دو تای آنها مشامم را پر کرده بود. لازمش داشتم برای استقامت فردایم.
دیدن عزیزان برای بیمار نشانه بودن است. اتاق من پر شده بود از آشناهایم به یکباره مرکز توجه شده بودم و خودم میدانستم پس این همه دلواپسی و شکلاتهای تلخی که بر حسب مذاق من آوردهاند انتظار سختی است.
بچهها برای رفتن این پا و آن پا میکردند. من کلاه پسرمو گذاشتم سرش و گفتم: “علی به مامان یک قول بده، ببین هوا سرده پسرم میترسم تو سرما بخوری و من نیستم برایت سوپ درست کنم.:
با خنده گفت: :از آن کاسه سوپهای محبتی؟”
گفتم: “آره، عزیزم.”
گفت: “پس مامان توهم قول بده زود برگردی باشه.”
نگاهم رو به همه جا چرخوندم میخواستم تاییدیه خدا را بگیرم. خندیدم گفتم : “قول.”
گفت: “چند شب بخوابم؟ صبحش میآیی؟”
با بغض گفتم: “دستها تو باز کن. به اندازهی انگشتهات هر روزگذشت به آمدنم نزدیک شدیم.”
دخترم را بوسیدم و سپردمشان به خدایم.
با رفتن همه چشمهایم را بستم. خسته بودم و اندوهگین. هنوز پلکهایم سنگین نشده بود که صدای آشنای دکتر میرزاده مرا برگردانند.
- “خوابیدند؟” از همراهم میپرسید.
گفتم: “خیر، بیدارم. گوشم به هر آنچیزی است که نگفتیش.”
گفت: “خانم روحانی، من در حال ارزیابی بیماری شما هستم، شما احتمالا بیحسی و یا گز گز انگشتان؟
گفتم:”نه دکتر “
گفت:” احساس کمبینی یا دوبینی؟”
گفتم: “نه دکتر، این سوالها رو در اورژانس هم از ما پرسیدند. اما….
دکتر یادم اومد من حدود هشت سال پیش داشتم ورزش میکردم یک آن چشم راستم کلاً نابینا شد آن زمان دکتر نبوی رفتم، بعد از دو بار ام.آر.آی. تشخیص داد چیزی نیست. ربطی به الانم دارد؟”
گفت: “البته نظر من کامل نیست، دکتر حسن رضا ام.آر.آی. شما را ببینند، بعد تصمیمگیری میکنیم.”
من زیر لب زمزمه کردم:” امیدوارم زودتر …..”
من نمی دانستم بیرون از اتاق من داستانی در جریان است و عزیزان من درتکاپو. تمام مدارک پزشکی من تا آمریکا رفتهبود. همه ماسکهای پر لبخندی داشتند و دلهای پر از آشوبی.
روزهای بیمارستان یک طرف؛ شبهایش یک طرف هرکدام از ما خودمان را به کاری مشغول میکردیم. از فضولی در کار همدیگر تا بدو بیراه گفتن به نویزهای هوا و گرانی آن روزها.
ما بیماران همدرد، دوست نداشتیم فکر کنیم بدترینها در کمینمان هستند. ما فرا فکنی را به حد اعلای خود میرساندیم تا آرامشی هر چند اندک به همدیگر هدیه کنیم.
ادامه دارد….
قسمت دوم مجموعه داستان من و ام اس
دیدگاهتان را بنویسید