داستان من و ام اس ( قسمت ششم )
احساس اسارت، حس خوبی نیست. چه قفست طلایی باشد و چه به بند کشیدهی تخت حساب شوی. من حس بدی را تجربه میکردم. نجوای درونی که تنها خودت صداشو میشنوی، من درحال تمنا از رگهایم بودم و چشمهایم وحشت زده خشک شدهبودند.
کاری از دست پرستارها برنمیآمد، روی ملافهی تخت من پر از لکههای خون شدهبود. زنگ پرستاری زدهشد و سرپرستار به همراه یک پرستار دیگر آمدند به اتاقم.
سرپرستار با دیدن وضعیت من باعصبانیت گفت: “خب از مچ پاش رگ بگیرید، یا اگر نشد شنت بگذارید.”
صدای بغضدار گفت:”پاهام نه، نمیگذارم، تحت هیچ شرایطی.”
سرپرستار سورمهای پوش نزدیکتر آمد.
-“ببین بیخود لجبازی نکن، یا باید از پاهات رگ بگیریم یا ازگردنت رگ بگیریم و شنت بگذاریم که ازهمه راحتتره.” ازترس تمام تنم منقبض شد.
-“رگ گردن”
ذهن وقتی میترسد تو را در بدترین قالب درنظر میگیرد. من خودم را مصلوب شده در کلمهای میدیدم که به راحتی گفتهشدهبود. چهار پرستار منتظر تایید من بودند و من مثل برههایی که به سمت قربانگاه میروند گفتم:” میشه یک لیوان آب بدهید بهم؟”
خاطره مغلوب شدهبود و راهی نماندهبود. او مجبور به اطاعت شدهبود. برایم آب آوردند. آب هم تلخ شدهبود. مزهاش برایم رنگ باختهبود. چشم هم کم میآورد گاهی. تنفس به سختی همراهی میکند. ترس، بختکِ قلب من شدهبود، میدانستم.
قبل از خاموشیام باصدای خسته گفتم:”من ترسیدم، باورکنید ترسیدهام.” چشمهایم را بستم. هوشیاری من زنده بود. دستهایم آویزانتر شدهبودند به بدنم، و سَرم رها بر بالش شدهبود.
سرپرستار عصبی گفت:” فشارش افت کرده، مال ترس زیاده، صبری یک آنژوکت بده ببینم.” صدایش خشدار شدهبود.
دستش را غلاف مچ دستم کرد. من حسم جلوتر از خودم درحرکت بود. بعد با کلافگی گفت:” خانم فانی، اکسیژن، اکسیژن”
آنوقت سوزش و صدای نالهی رگی درآمد. اشتباه نکرده بودم دستم بالاخره همراهم شده بود، چشمم مظلوموار کم آوردهبود.
دلم برای پرستارها سوخت. همهی آنها را دارت کنار اتاقم کرده بود و باناسزاهایش توبیخشان میکرد.
-“نگاه کنید تمام زمین و تخت را خون برداشته، مریض نباید اینهمه زجر بکشه زودتر این بساط را جمع کنید.” و بعد از صدای محکم رفتنش فهمیدم رفت. نمیدانم چه چیزی در رگهایم در جریان بود که مرا خواباند.
چشم باز کردم نزدیک ظهر بود. دستهایم درگیر سِرُم و درمان دکتر میرزاده شدهبود. با ذهنم این دلنوشته را ثبت کردم:
-“میخواهم نقاشی کنم، ماهی که یک باله نداشت، کجکج شنا میکرد، با نداشتهاش میساخت. میخواهم نقاشی کنم، پروانه بیشاخک تنها، غمزده برگل نشسته، پشت کرده به خورشید غروب. میخواهم دخترکی بکشم با موهای بلند گیسشده دو طرف صورتش، با ترس به آنها مینگرد و سعی میکرد عمق نگاهش را به زمین بیاندازد. او که مو نداشت. چه خوب که پایههای بوم محکم بودند، دخترک دست به پایهها کشید.”
از تخت به زیر آمدم و نشستم کنار پنجره، دردی نداشتم. یک احساس از نوع پرسش بیجواب تمام وجودم را پرکرده بود.
این مرحلهی سوم داغدیدگی است. من درحال کنکاش و چانهزنی باخدایم بودم. از شنیدههایی که دلم را سوزاندهبود، منتظر جواب از او نشستهبودم. جوابی که باید مرا آرام میکرد. ما بهراحتی در مورد دیگران به قضاوت مینشینیم، ما راحت دیگران را وجب میزنیم، زمانی که خودمان در مقام اویی که درحال وجین زدن رفتارش هستیم، اگر همانجا بیایستیم معلوم نیست چه میکنیم و چه رفتاری ازخود نشان میدهیم. من محکوم به انسان خوب نبودن، رفتار خوب نداشتن و مجازات خدای دیگران قرارگرفتهبودم.
ولی با آرامش خاصی ناهارم را میخوردم و به آنچه که ذهنم را به بازی گرفتهبود فکر میکردم. جهان پیرامونم ایستاده بود دریک نقطهی بودن دوباره. نشستهبودم روی تختم و او مقابلم روی لبهی پنجره تابش خورشید از لابلای بودنش سایه انداخته بود روی من. آمدم بگویم اشاره کرد که هیچ نگو فقط به خودت گوش کن.
صدایش میآمد:” آنها از خودشان میگویند، از ترسهایشان، از باورشان، تو که مرا جور دیگری میبینی، تو مرا آیینهی تمامنمای بودنت میدانی. چرا باید تو را درمقام مجازات قرار دهم؟
زندگی است دیگر. زندگی هرکسی درچهارچوبی معنی میگرد خاطره، تو را گذاشتم در ساختن دوبارهی خودت.”
با سکوت، فکرم را درجوابش قراردادم.
-“ازمن گلهای نیست.” گلبرگهای گل را زیر و رو میکرد. اشاره داد:” گلهات هم شنیدنی است. میتوانی گریه کنی، میتوانی فریاد را خنج بزنی، اما خودت کجایی خاطره؟ تو در جنگیدن مداوم با زندگی معنی میگیری، تو در سکون، مثل برگ روی بادی. من تو را میشناسم.”
گفتم:” گیجم کردی.” خندید.
-“من گیجت نکردم، خستهای، مال داروست دختر، برمیگردم.” و به سرعت یک حرف رفت.
سکوت را حضور پررنگ دخترم بهم زد.
-“مامان خانومی زیادی خوابیدی، دیگه بلند شو. بابا میگه تا دو روز دیگه تو بیمارستانی و بعدش برمیگردی خونه. درسته مامان؟ بگو که میایی. میدونی مامان خونه بدون تو خیلی خالیه.”
با دستم، دست سفیدش را بغل کردم.
-“چه خبرا؟ علی نمیآد؟ امروز خیلی دلم براش یک نقطه شده.”
با بیخیالی خاص خودش گفت:” چرا قراره با بابا بیاد.” بعد یک شکلات مرسی فندقی چپاند تو دهانش.
درحالی که با خوشی آن را میخورد:” میگما، مامان خوبه برای برگشتنت مهمونی بگیریم. نه؟ با آمدن دکتر میرزاده جوابم روی زبانم ماند. او ناغافل و بیمنظور شنوندهی گفتگوی ما بود. نباید جواب میداد که داد.
-“نه دخترم مامانت پنج روز مهمان ماست.”
دستهای دخترم مشت شد. مثل تمام کودکیش، خشمگین که میشد با دستهای مشت شده و سینهی سپر شده، ایستاد رخ به رخ دکتر.
-“گفتید چند روز؟!”
صورت دکتر برافروخته شدهبود. دخترِ من بیصدا گریه میکرد. صدایش پایینتر آمد گفت:” گفتید پنج روز دیگر؟ من نمیبخشمتون.”
دکتر مستاصل منو نگاه کرد.
-“دخترم من هم دوست ندارم مامانتو نگه دارم. بهتر پنج روز درمان بگیره.”
فاطمه عقب عقب چند قدم برداشت. به سختی خودش را کنترل میکرد. رفت پشت در دنبال پناهی میگشت. مشتهاشو خودش به بغل گرفت و به سختی گریست. دکتر میرزاده غمگین و آزرده فضا را رها کرد و من ماندم و دنیای خوشی خراب شدهی دخترم.
آرام گفتم:” دختره گلابتون من، بیا مامان، چیزی نشده که. قرار بود سه روزه باشه، حالا شده پنج روزه. بیشتر از این که نیست.”
اشکاهاش رو پاک کرد و گفت:”میشه کنارت بخوابم مامان؟ دلم بغل مامانمو میخواد.”
خودم را تا آنجا که تخت اجازه میداد کنار کشیدم. ما انسانها دنبال آرامش مدینهی فاضلهی رحم مادری هستیم. دخترک کوچولوی من، تحملش چسبیده بود به زمین. نمیخواست نقش خوب بودن را بازی کند. او خسته شدهبود. نگاهم روی شکلات نصفه خورده شده مرسی ماند.
صبحگاه بود. من در حال رژه رفتن طول و عرض راهرو بودم. دیگر میدانستم کل راهرو از چند سرامیک شکلاتی رنگ پنجاه در پنجاه پوشیدهشدهاست. نگاهی به پشت سرم انداختم، خبری نبود.
تقریباً به علاوه آنکه همه از شیطنتهای گاه و بیگاهم خبر داشتند، دوست داشتم روی سنگهای براق طی کشیده در خیالم روی اولین خانهی لیلی کشیدهشده، بپرم. تکرار لذتهای کودکی در هر قسمت از روانمان، آرامش بخشمان است.
با شوق پریدم، به جای یک خانه دو خانه پریدم، اما وسط خانهی سوم پهن زمین شدم. با ناباوری نگاهی به خودم که مثل ژلهی گرما خورده روی زمین ولو شدهبودم، انداختم. انعکاس صدای برخوردم بیخودی سنگین بود. باعث شد پرستارها را سراسیمه از اتاقها و ایستگاه پرستاری بکشانمشان به راهروی بیمارستان آنهم ساعت هفت صبح. زمانی بدتر شد که صدای خندهام فضای راهرو را شکافت.
خب من همیشه از زمین خوردنهای یهویی خندهام میگرد، واکنش وارونه است. باعث میشود هیچگاه دردم را کسی نبیند. عجیب بود آنها هم تحملم کردند. کمکم کردند خودم را از روی زمین جمع کنم.
بهیار بخش باخندهی ریزی رو به من گفت:”خانم روحانی، این همه انرژی را از کجا آوردی آخه؟”
دستم راگذاشتم روی قلبم که از شدت هیجان تندتر میزد:” از اینجا.”
با ناباوری نگاهم کرد و حرفم را نفهمید. وقتی روزهایی از خودت فاصله داشتهباشی برای شیطنتهای بودنت دلت تنگ میشود. آویخته شدن به غم، تو را به سمت روانرنجوری هدایت میکند. ظرفیت روان من برای دلسوزیهای بیمورد پر شدهبود و برای لوس کردنهای گاه و بیگاه جایی نمانده بود. من ازخودم فاصله میگرفتم. آنوقت خاطرهای نبود دیگر.
دستم را گرفته بود و مثل عصای زیر بغل بیماران بدحال بدرقهام میکرد. انگشتم را روی اسم روی سینهاش گذاشتم.
-“خانم روغنی، به خدا میتونم خودم راه بروم. بدحال که نیستم.”
صدایش را پایین آورد:” آخه خانم رمضانی گفته چشم از شما برندارم تا دوباره بخش را بهم نریختهاید.” و مادرانه هولم داد به سمت تخت.
-“حالا اگر کمی هم بخوابید بدهم نیست ها.”
راست میگفت. دراز کشیده به فکر فرو رفتم. به اندازهی کافی از نقطهی شروع نام بیماریم سفر چند روزهی اینترنیتم شروع شده بود. اطلاعاتم دستهبندی شده منتظر تصمیم خودآگاهانه من بودند.
به یاد جملهی دکتر بدیعی افتادم:” درد که زیاد شود، آنقدر زیاد میشود که کرختت کند، آنوقت قبول میکنی که درد داری و بیماری. آنوقت پذیرش داری.”
واقعیت این است. همان لحظههایی که از نقشهای اجباری خسته میشویم، همان زمان که سعی در رهایی از اسارت عامل بیرونی یک اتفاق داریم، پذیرش آغاز میشود با تمام کمبودها و دردهای تحمیلی.
برایم مهم آن بود که به خانهام برگردم و تا بازگشتم به خانه سه روز ماندهبود. نگاهی به نقاشی چهار نفرهی پسرم انداختم. او منتظر پر شدن چند بارهی انگتشانش بود و این بار نمیخواستم تقویم دستانش مرا شکست دهد.
ادامه دارد…….
دیدگاهتان را بنویسید