من و ام اس (قسمت پانزدهم)
خورشید ایستاده بود وسط آسمانی که آبی هم نبود، هوا آرامش بدی داشت. طوری دمکردگیاش را به تن ما میدمید، که لباس خاکستری خنکم را خیسانده بود، و من از این شرجی بودنِ بیدریا بهم ریخته بودم. منتظر جواب استادانی بودم که پروپوزال مرا دست به دست کردهبودند.
دکتر گلشنی در حالی که با گوشهی مقنعهاش صورتش را خنک میکرد گفت: ” نگفتی روحانی، برای چی این تست را انتخاب کردی؟” نوعی حرص درونی مرا به سکوت دعوت کرد. (خاطره الان زوده صبرکن صبر) اشاره دادم به صندلی:” اجازه هست بشینم؟” متفقالقول گفتند:” بشین.”
باخودم فکر کردم تنها جایی که آنها با هم یک سو و یک نظر بودند، اجازههای فرمایشی است. نشستم و منتظر محاکمه بودم. هر جواب و پاسخ هر امتحان محاکمهی روانی است برای بهتر بودن یا نبودن.
باز دکتر امامی نگاهی سرسری به تست کرد و گفت:” این خیلی سنگینه. انگیزهات چی بوده دقیقاً؟”
تکیه دادم، تصویر چین خورده قاب پنجرهی بیمارستان، تمام قاب خیالم را پُر کرده بود. همهی ترسها همهی اندوههای یواشکی در حالی که سطح صدایم پایین آمدهبود گفتم:” انگیزه من تنها خودِ بیماری است. من، من نهُ سال مبتلا بودم، اما پزشکان در بلاتکلیفی تشخیص ماندند. سالها هر وقت مضطرب میشدم، چشم راستم بیناییش خسته میشد و …،” سکوت کردم تا بتوانم خودم را جمع کنم، آنقدر نمادها تکرار شد، برایم که در آخر مرا پاس داد تا لحظهی تشنج.
-“جالب اینه که همهی شماها میدانید که اضطراب برایم خوب نیست، اما دقیقاً دو ساعته مرا با سوالهای تکراری بالا و پایین میکنید.” بغض گلویم را چنگ زد، چه مسخره که ناخودآگاه تو را میکشاند به تمام ناکامیها، درست لحظهی نباید.
-” من شاگرد شما بودم.” رو به دکتر گلشنی.
-” دکتر میدانید بیخودی انتخاب نمیکنم؟! دکتر امامی؟ دکتر سمیعی؟ دکتر شفیعیزاد؟ انگیزهی من تنها خستگی سالهاست، ترس از آینده است. نبودِ اطمینان الانه، خب، باز توضیح بدم. اگر جواب منفی است بگویید. اما لطفاً الان بگید، نه بعدتر.” دستم را برای گرفتن آب دراز کردم، لبهایم خشک شدهبود. لیوانهای پلاستیکی را چنگ زدم و آب لنگر انداخت. روی انگشتهایم. دیگر خسته شدهبودم، بلند شدم.
محوطه را رد کردم. بیخودی به گربههای فربه دانشگاه خوش و بش کردم و ساندویچ مرغم را تُقسکردم بینشان، و خندهام را با مهدی پشت تلفن به اشتراک گذاشتم، بالاخره قبول کردند.
من فکر میکنم صندلیهایی که ما برای نشستن زندگیمان انتخاب میکنیم به انتخاب ماست، ما هستیم که خودمان را برای قرار گرفتن در دنیایی که نهادش بر اجبار بوده، انتخاب وضعیت کنیم. این وظیفهی ماست.
روی صندلیهای کهنهی تاریک مطب، چشمهای گروهی از مردمِ نگران کنار هم، زوم شده بود، به دری که با کُندی باز میشد. چرا هیچ کدام از ماها عادت به این انتظار وامانده نداشتیم؟ نمیدانستم.
کنار من دختری گندمگونی نشسته بود، که انگاری خدا تمام هنرِ نقاشی کشیدنِش را برای تمامیت او خرج کردهبود. از آن چهرهها که اصلاً احتیاجی به وسایل آرایشی ندارند. با والدینش آمدهبود، دستهاشان پر از مدارک پزشکی نشستهبودند کنار شومینه، من حالشان را میفهمیدم. نوعی بلاتکلیفی ذهنت را پر میکند که خلا تمام نگاهت را پر میکند. آنها بهتزده به مردم نگاه میکردند. او کمی در حرکت دست راستش مشکل داشت، طوری در مرتبکردن شالش ماند سرش را گذاشت روی شانهی پدرش. مادرش، متوجه نگاه من شد. اشاره داد بروم کنارش بنشیم، خجالتزده خودم را جابجا کردم. اما ننشسته مجبور شدم وقتم را کارت بزنم.
گفتم:” میدونی دکتر؟” بیتفاوت گفت:” نه نمیدونم.” خندهام گرفت. راست میگفت، خوب من چیزی نگفته بودم. خودم را از تک و تا نیانداختم.
-“بالاخره امروز تاییدیه تستم را گرفتم.” نگاه پر سوالش را ثابت نگهداشت و گفت:” کدوم تست منظورته؟ درست یادم نمیاد.”
هنوز هیجان داشتم اما یخ زدهشدم، یاد یخ زدگی روزهای هفت – هشت سالگیام، حیاط بزرگ خالهام و دستهی بچههای قد و نیم قد، آنوقتها بازی بود، به نام “زُوو”. من بازیکن خوبی نبودم، نفسم یاری نمیکرد. خوب معلوم بود که اولین کسی که بازی را میباخت، من بودم. اما عجیب پررو بودم. ریزه میزه و لاقلاقو آخرش مینشستم، کنار زمین بازی و به تعداد نفسهای زوویِ دیگران نگاه میکردم. حسم شده بود، تمام نفسهای کم آوردهی سالهای قبل. از قلابِ نا خودآگاهِ تمام ناکامیهای به یادآوردنی حالم بهم میخورد.
صندلیهای مطب شدهبود حاشیهی زمینِ بازی، نقطهی دخیل بستن من برای خیزش دوباره، برای صحبت کردن. ولی واقعاً نمیدانستم از کجای صحبتهای نگه داشتهام باید شروع کنم. زیرلب گفتم: “هرچه بادا باد.”
نگاهی دقیقتر به اطراف انداختم، دوباره زیبایی دخترک مو طلایی مرا گیره به خودش زد. آمدم سلام کنم، اما انگار قرار بر آشنایی نبود. نوبتِ ویزیتش شد و رفت داخل. زمانی نگذشته بود که صدای ضجههایش همهی حواس ما را به خود جلب کردهبود. زنگ منشی خوردهشد، فهمیدیم باید آب ببره داخل.
خانم کناریام گفت:” یعنی چه خبری دادند که مادرش این همه گریه میکنه؟ دیدی، دختر پنجه آفتاب، خدا به مادرش صبر بده.”
مردی از روی صندلیاش نیمخیز شد و با عصبانیت گفت: وا، مگه فقط خدا باید به مادرها صبر بده؟ بعد تُنِ صدایش را کشید پایین و گفت:” الان دختر من داره نوار عصب میده، خدا میدونه صرعش چه بلایی به جانِ من ریخته. مادرش هم گذاشتهرفته، حالا شما بگو خدا به مادرها صبر بده.”
بحث شروع شد. خدا بلاتکلیف که باید به کی صبر بده. نیم ساعت بعد سالومه آمدهبود بیرون تازه تازه به حال آمده بود. از شنیدنِ مبتلا شدن به ام.اس. حالِ هر سه نفرشان بهم ریختهبود. مادر و پدر هنوز در بُهت دریافت اطلاعات جدید بودند و خودش گریهاش تمامی نداشت. حالش را میفهمیدم. نوعی گنگیِ روانی، نوعی خلاء بدی تمام حواشی بودنت را بغل میگیرد. همه میخواهند کمکت کنند، اما خودشان هم نمیدانند چه باید بکنند.
بحث جایش را سپرد به دلداری دادنهای صندلیها به هم، کاش میفهمیدند این دلداریها چه پایتناژی روی روان بیمار میرود.
ورقهای خطخطی فشرده را تندتند ورق زد و یک خط را میان همهی شلوغیها نشانم داد و گفت:” دیشب اوضاعت خوب نبوده ها، ببین!” منم خیلی متبحرانه گفتم:” اوهوم راست میگید.” اما هر چه فکر کردم هیچ مسالهای یادم نیامد. دفترچهام را گرفت، در حالی که داروها را مینوشت گفت:” اسم تستت چی بود؟” ذوق کردم.
-“کاگنیستات، تستی در مورد اختلال شناختی.”
گفت:” یعنی تمام وجههای اختلال را پوشش میده؟ کلامی – غیرکلامی و … چهکاری از من ساختهاست؟” گفتم:” میدونید، لیست تمام بیماران مبتلا به ام.اس. شما را میخواهم. در حالی که با خودکار، نامرتبی موهایش را مرتب کرد:”باشه میگم لیست رو بهت بدند. خودت بیا اینجا ازشون تست بگیر، من حاضرم برای کار علمی کمکت کنم. اما اول باید تست رو بدی ببینم.”
دقت کردید خوشحالی که به یکباره باشد، صدای دِرینگ دوزاریها دیر به صدا درمیآید، اول بُهت است. بعد اشک در چشمهایت میآید یا نمیآید یا دلت غنج میرود و قلبت دوتا دوتا میزند. به نظر من خوشحالی فرکانسهایی مانند نوار عصبیام داشت کج و ماوج و گنگ بدون شناخت واقعیت احساسی.
شلوغی چهارراه جهان کودک پیوند خورده بود به حراجیهای آخر شهریور و بارَش دو برابر شدهبود. به ساعتم نگاهکردم. شدهبود چهل دقیقه و دو ردیف ماندهبود که چراغ سبز را جواب مثبت دهم. بعد از آن گشتن دربِدری دنبال جاپارک، حالم را خرابتر کرد. التماس به زمین و زمان که جایی پیدا شود. در آخر تهِ تهِ خیابان شریفی ماشینم را پارک کردم.
در را باز کردم کیپ تا کیپِ دیوارها و صندلیها را آدم پرکردهبود. آنقدر که هوا هم سنگینی میکرد و تحملها را کم کردهبود. سلامم را کسی نشیند که جواب دهد. وسایلم را به اتاق EEG بردم. تمام توانم را جمع کردم و به منشی تازه وارد سلام کردم. با تعجب نگاهم کرد که بله؟ کمی به مِن مِن افتادم، ناگزیر خندیدم. مثل تمام هول شدنهایم.
-“خاطره هستم. خاطره روحانی. دکتر به شما نگفتند؟”
با سردی گفت:” نه.”
باز اجبار به توضیح داشتم. گفتم:” خانمِ؟”
گفت:”عزتی هستم.”
گفتم:” خانم عزتی، دکتر میرزاده به من گفتند دو روز در هفته اینجا از بیماران تست بگیرم. میتونید از دکتر بپرسید که من کارم را شروع کنم؟ یا میتونم خودم بپرسم. کدومش امکانش هست؟”
با بیحوصلگی از صندلیاش پا شد و جواب مثبت را برایم آورد. همانطور که پروندهها را روی لبهی پیشخوان میگذاشت بهم اخطار داد که نظمش را بهم نزنم.
تشخیص بیماریِ بیماران از روی داروهای تجویز شده کار را برایم راحت کردهبود. هر دارو نشان از ردهی پیشرفت بیماری میداد. صفحهی اول پُر شدهبود از بیمارانی چون خودم. نوعی درد عمومی در جامعهای آسیب خورده که هیچ کس نشانِ بودنشان را نمیفهمد. نوشتن نامشان برایم هم آوایی همدلانهای به همراه داشت. میدانستم هر کدام از این اسامی که داروی سختتری میگیرد چه تندردی را به توان میخرد. برگهام را گذاشتم و پروندهها را مرتبشده چیدم و بغلزده بردم برای خانم عزتی که یکی از بیماران گفت:” ببخشید خانم، شما با پروندهها چه میکنید؟”
برگشتم تا صاحب صدا را ببینم. نگاهم بیجواب ماند. او باز تکرار کرد:” من بودم.”
-“در خدمتم؟”
گفت:” شما این پروندهها رو برای چی میبرید؟ من شنیدم میگفتید تست میگیرید. چه تستی؟ من دکتر عظیمپور هستم. دکتر زنان و نازایی.”
همانطور فهرستوار روزمه خودش را به من رونمایی میکرد و باعث گیج شدن بیشترم شدهبود. این جمله تکرار فکر من بود:” او چه میخواهد؟ چه میخواهد؟” بعد از شنیدن تمام مراکزی که او کار میکند در آخر نفس راحتی کشید:” شما اینجا چه میکنید؟”
جابجا شدم و آرام یک لیوان آب را سرکشیدم. احتیاج به تمرکز بود.
-“من بیمار دکتر هستم.”
با تردید پرسید:” بیماریتون چیه؟”
گفتم:” ام.اس.”
ذوق زده گفت:” پس همدردیم. منم همین کوفتی رو دارم. چند وقته؟”
نگاهی به ساعتم انداختم وگفتم:” دقیقاً نه سال و پنج ماه و ده روز و چهار ساعت.” و خندیدیم.
گفت:” نگفتی تستت چیه؟”
آه از نهادم بلند شد. دوست نداشتم از گذشتهها بگویم. از نقطههای روشن و تاریک. مجبور شدهبودم نشانههای اول را دوبارهگویی کنم تا لحظهی نشستنِ مقابلش را.
او اما اشتیاقش بالا بود برای شنیدن ماجرا. نفس راحتی کشیدم، تمام شد نقطه سرخط. اما شنوندهی من تک نفره نبود.
ادامه دارد…….
دیدگاهتان را بنویسید