من و ام اس (قسمت شانزدهم)
بیماری یک آنه به نظر من، یک اتفاق یهویی، هر چند این حرف را هیچ پزشکی قبول نمیکند. اما به نظر من بیماری لحظهای متولد میشود که ما به ناچاری میپذیریمش. من به فعل و انفعالات درونی کاری ندارم، به منِ بیمار ربطی ندارد که کدامین عضو در کارکرد خود به مشکل برخوردهاست. برای من نمودِ بیرونیاش آزار دهنده و مسخ کنندهاست. دیدنِ سخت راه رفتن، سخت تکلم کردن، حتی لیوانی را سخت چنگ زدن ناراحت کنندهاست. اما دردناک لحظهی تلخ اندوهِ نگاه بیماری استکه آنها را به یدک میکشد.
برگهی جدولِ کشیده را گذاشتم مقابلم. دلم شورافتاد، چراییاش معلوم بود. ازصبح تا به آن لحظه بارها و بارها جملهها را تکرار کردهبودم که بتوانم بیماران را با خودم هم سوکنم. حس فمنیستیام مرا نشاند کنار اسمهای هم جنسانم. صدایش لرزش داشت. برایش توضیح دادم که یکی از بیماران دکترم و بر روی تستی کار میکنم. کلماتش سالاد شده بیرون میآمد و مقطع و بریده بریده گفت:
-“ا م ر و ز و ق ت دارم.”
نه سوالی کرد و نه جوابی گرفت. صدا قطع شد. دور و بر را نگاه کردم، انگاری پر از علامت تعجب شدهبودم. خانمها اندوهشان از آههایشان پیداست. من اندوهها را کنار هم چیدم و رو به اسمها برای امروز.
-“مرا خوشحال کردید.”
شماره تلفن تا جواب دادهشود چند بار زنگ خورد و کسی به من اعتنایی نکرد. کلافه دستم را گذاشتم روی شمارهی بعدی. اما یک تقصی درونی مرا مجبور کرد دوباره شماره بگیرم. صدای پیرمردی با محکمی سلام گفت. ترسیدم اما انعکاسش را پشت نقاب صدایم پنهان کردم. تند و تند از مزایای تست گفتم و هدفش و اینکه میدانم دختر بیست و پنج سالهای دارد که چهار سال است مبتلا به بیماری است. حرارت حرفهایم در لفافهی توضیحات ناقص ماند.
صدایی گفت:” صبرکن.” صبرکردم. گفت:” شما هم بیمار دکتر هستید، درسته؟” بلهام را گرفت.
به آرامی گفت:” من به ایشون اعتمادی ندارم.”
حرص درآمده پرسیدم:” چرا؟”
او هم با حرص بیشتر گفت:” داروهایی که به دختر دادهاند او را دچار بدن درد میکند. من هم داروهایش را قطع کردم و به طب سنتی رو آوردم، الان هم حالش خیلی بهتره.”
گفتم:” ببخشید آقای؟” پوزخند زد و گفت:” خودت زنگ زدی و اسمم را میپرسی؟” زیر لب گفتم:” خاطره، بازیاش شروع شد. (بازی حالا گیرت آوردم) نجنبی باختی.”
گفتم:” بله شما آقای شمسا پدر فاطمهاید، یادم آمد.”
گفت:” تاثیر آمپولیه که میزنی.”
گفتم:” که همش الکیه.” دندانهایم به هم قلاب خوردهبودند. عصبانی گفتم:” میشه سوالی بپرسم؟” با خنده گفت:” بفرما، ولی سوالت درست باشهها، تا حالا که مزخرف بوده.”
گفتم:” ما الان در چه قرنی هستیم؟” با بیحوصلگی:” معلومه بیست ویک.” اجازهی فکر ندادم.
-” شما سوار ماشین میشوید؟” خمیازهی بلندی کشید:” خُب معلومه، یک بنز دارم. که چی؟ به چی میخواهی برسی دختر؟” خندیدم.
-“میگما، شما که تو قرن بیست و یک زندگی میکنی چرا سوار شتر نمیشی؟ وقتی به علم اعتقادی نداری؟”
صدایش بلند بود بلند. فریادش تنِ گوشی را به درد انداختهبود. به آرامی گفتم:” دخترِ شما بیماری ام.اس. عودکننده دارد، اگر دارویش را نزد، حملهاش نزدیکتر میشود. شما را با خودتان تنها میگذارم.”
عصبانیت گاهی از مغزت به سمت انگشتهایت در میرود و انعکاسش گروپی میشود در فضا. این انعکاس صدا نیست که ما را میلرزاند، این تفاوت خودِ ماست، که باورِ الانِ بودنمان را نداریم. ما با غریبگی خودمان غریبهایم.
بوی باران از مانتو پوشانِ پاییزه، از زمین آب خورده قطره چکانی، از صدای بوق ممتدِ خیابان بند آمده و محبتهای زبانی رانندگان پیدا بود. دستم را دراز کردم برای گرفتن قطره مهری از او. احساس تمام دارندگی آسمان مرا به وجد آوردهبود. دستم پر از نقطههای باران شدهبود. آسمان شیهه کشید و قطرهها سیل شد. دستم را پس کشیدم و پنجره ماشین را دادم بالا. زیر لب ادامه ترانهی پخش شده را همخوانی کردم.
” و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.
بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم …
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفشهايم كو؟”
بلندترگفتم کفشهایم کو؟ یاد مادربزرگم افتادم و حرفهای نیمه وقت شبانهاش.
-“خاطره، مادر یادت باشه، کفشهاتو یک شماره بزرگتر بگیر که چرخش پاهات اذیتت نکنه. تو هر مسیر زندگی به هرکوچه و بن بستی کفشهایت همراهت باشه.”
داخل سالن مثل همیشه انتظار بود و نگرانی و گاهی نقنق کودک همراهی، نالهی مادر پیرِ خسته از درد. با تمام اینها آشنا شدهبودم. سلامم را با اشاره به خانم کنار شومینه جواب داد.
-“ایشون منتظر شما نشستند. دکتر منتظر جواب تست هستند.”
نشست مقابلم، صورتش رنگ پریده بود و با تمام آرایشی که کرده بود به نظرم بیرنگ میآمد. رنگی از هیچ داشت. با شتاب موهاشو جا داد تو روسری مشکی رنگش و آرام گفت:”میشه یک سوال از شما بپرسم؟” در حالی که مشخصات اولیه را وارد میکردم گفتم:” بفرمایید در خدمتم؟” ولوم صداشو آورد پایینتر.
-“شما بیمارید؟ دکتر گفت شما هم مثل منید؟ شما نمیترسید؟ از آینده نمیترسید؟” زل زدم تو چشمهاش.
-“چرا منم میترسم. کیه که از ناتوانی نترسه؟”
گفت:”خُب پس چطوری شما میتونید بخندید؟ من خندیدن یادم رفته. از شب تا صبح کارم گریه است. دنیا یعنی خرابه ها، خراب. یعنی شما گریه نمیکنی؟ یعنی از نگاههای دیگران ناراحت نمیشی؟” لپتاپم را بستم و گفتم:”برای چی میخواهی تست بدی دقیقاً؟”
گفت:”خُب من به دکتر میگم دکترجان، من پاهام حرکت نداره، ببین.” انگشتشو فرو برد تو پاهاش.
-“ببین چطوری بیجون شده. میگه چیزی نیست، بیماری تحت کنترله، آخه اینم شد حرف؟ چرا باورم نمیکنه. آخرش برای آنکه منو سنگ قلاب کنه، به شما حواله کرد. برای باور حرفت احتیاج به جواب تست دارم. بعد از شما گفت.”
توی دلم به باز کردنِ پروندهام گیردادم. دکمههای کیبورد لپتاپمُ پاک میکردم، پاک کردنی نمادین از فکرهای اضافیِ نبایدی. بغض کردم.
-“گفتی گریه نمیکنم؟ چرا اتفاقاً من بیشتر از خیلیها گریه میکنم. اما نه همه جا، و نه همه وقت و نه برای همه چی. فعلاً که حالم خوبه و برای خوب بودنم حال گریه کردن ندارم.”
گفت:”معلومه، خُب با کفش پاشنه بلند راه میری و میگی گریه نداره.” نگاهی به کفشم انداختم. کفش طبی من کجا و پاشنه بلند بودنش! ولی، مهم فکر او بود نه واقعیتِ من.
مساله آن چیزی بود که ورای ذهن او لانه گرفتهبود. ناتوانی، طبق درخواست دکتر میرزاده جواب تست را برایش تسفیر کردم. علایم بیماری در همان رده اول بیماری تثبیت شده نشانش میدانند. او در ذهنش جلوجلو خودش را روی خط ناتوانی ثبت کردهبود. به همین دلیل راه رفتنش با فکرهایش عجین شده و احساس بد ناامیدی او را در حیطهی خود گرفتهبود.
کمربند ام.اس. توامان با کمربند درد نهفته روانی بود.
“برای من دلچسبتره که بیمار باشی و داشته باشمت، تا نباشی و نبودنت را وجب به وجب ناله کنم. میفهمی؟”
سرش را تکیه داد به صندلی و چشمهایش را بست. حواسش نبود یا بود، نمی دانم. اما صورتش ردهرده شده بود ازاشک، همسرش بلند شد و لیوانی را پر آب کرده به لبهایش نزدیک کرد.
-“فرهاد، آب بخور خواهش میکنم.” چشمایش استیصال را چنگ میزد. لیوان آب آرام آرام مزه مزه شد. در حالی انگشتهایش با لبههای لیوان بازی میکرد گفت:”من حرفم همونه که گفتم. از حرفم بر نمیگردم فهیمه.” فهیمه تنها حرفش را لبخند زد.
خانم عزتی صدایشان زد و پرونده را با کاورش گذاشت روی میز منشی. آرامآرام قدم برمیداشت. نگاهم به رَدِ کشیده شدنِ پاهایش بر روی زمین ماند. تمام حواسم را با خود بردند داخل اتاق دکتر. صداها آنقدر واضح بود که کلافگی دکتر را بفهمم. سکوتِ واماندهی اتاق انتظار را زنگ دکتر شکست. خانم عزتی از جا پرید. میدانستم باید تست را آماده کنم.
دقایقی بعد مقابل من نشست. خودش را “فرهاد د.” بدون فرزند با همسر معرفی کرد. فاکتورهایی که برایش مهم بودند و او دوست داشت آنها را نادیده بگیرد. تکیه داد به صندلی تَنش درد میکرد. میفهمیدم یک بند پاهایش را میمالید.
بیمقدمه گفت:”میگه میخوام بمونم. آخه به چی من باید بمونه؟ به کم بودنهام؟ به چیه من دل بسته آخه، پاهام نای راه رفتن ندارند، کارفرمام بیرونم کرد. نمیدونم حق داشت، نداشت؟ راستش دیگه مسیر حق رو گم کردم. یعنی کارگری که سالها کار میکنه، جون میکَنه نباید حمایتی داشته باشه؟ بهش گفتم اصغر آقا، منو کار پایینتر بگذار، چه میدونم مثلاً کار با دستگاه، دیگه نمیتونستم پیکش باشم. پاهام همراهم نیست. هیچی همراهم نیست چه برسه به این دو تا پاره استخوان. حالا هی میگه میمونم. زنم رو میگم. خدا رو شکر بچه هم ندارم که براش بسوزم. همین که دلم پشت فهیمه بمونه کافیه. دکتر گفت ازم تست بگیرید. شاید بیماری خاموش ماندهباشه. کدوم خاموشی نمیدانم.”
راست میگفت، معنی خاموشی را نمیدانست. بیماری در هر مرحلهای کنترل شود، از دیدگاه دکتر خوب بود و موفقیت، از دیدگاه فرهاد هیچ چیز موفقیت نبود. او تکتکِ بودنهایش را رها کردهبود.
رو به من:”بگیر این تست رو ببینم قراره چه معجزهای ازش در بیاد.”
با خنده گفتم:”مگه لُپلُپه.”
آرام آرام و شمرده شمرده به سوالات جوابِ درست میداد. مغز او هیچ عملکرد اشتباهی نداشت. مختصر اختلالی در شمارش معکوس اعداد، که آن هم طبیعی بود. نسبت که بیماری پیشروندهای که داشت. جوابش را با هم نگاه کردیم.
فهمیه گفت:”این خط چیه؟” نگاه عمیقی به خطهای جوابِ افقی دو سطر بالا انداختم. گفتم:” این برش نشون میده که بیماری تحت کنترله.”
گفت:” چطوری؟”
گفتم:”چی چطوری؟” بیفایده بود او دنبالِ نقطهی اطمینان میگشت. با حوصله تمام حد و مرز اعداد و دامنهی پیشرفت را نشانش دادم. بلند شد و درِ اتاق را بست و تکیه داد به در. گویی نمیخواهد حرفش را کسی بغیر از من و خودش بشنود.
گفت:”میدانی، زن که بشکند، امیدی برای بودنش نیست. عشق چیز عجیبی است، گاهی تو را سلطهگری می کند که معشوق را منحصر به فرد میخواهد. من نازک دلی شدهام که اشک را بیبهانه رد میکند. وای کاش او میفهمید بدونِ او بودنی نیست.”
با هم رفتند بدون نتیجهگیری نهایی، هیچ کدام دوست نداشتند روی حرف قبلی بمانند. با خودم واگویه کردم:
“دنیا یک خط اعتراضی یکسانه، فقط گاهی آفتابش از غرب طلوع میکند. که ما تفاوت را تامل میکنیم.”
ادامه دارد…….
دیدگاهتان را بنویسید