داستان من و ام اس (قسمت پنجم)
ازساعت سه سحرگاه رفت و آمد به اتاقم زیاد شده بود. اول مسوول آزمایشگاه آمد و شیشههای آوردهاش را پرکرد و رفت و در جواب من تنها گفت:”دکتر شکوهی (متخصص عفونی) دستوردادهاند.”
ذهنم به من گفت:”خاطره خبری درراه است”.
عجیب دلشوره نداشتم و اصلاً احساسی نداشتم. دلم میخواست زودتر تن به آن چیزی که تمام دکترهای معالجم را کنار هم چیدهبود، بدهم. باید تا خود صبح با بیخبری قدم میزدم در خیالات ناکجاآباد. شب تنهایی من بود. با خوشی خاصی به دستان آزادم نگاهی کردم و راهیِ راهروی بیمارستان شدم.
ته راهرو همسایهی آخری، مرد تنهایی درگیر سرطان حنجره خوابیده بود. بوی سیگار یواشکیاش نشان از بیدار ماندنش میداد. از لای در باز اتاقش نگاهی به داخل انداختم. پشت به دنیا نشسته بود. در زدم، ازجا پرید.
گفتم:”ببخشید، میشه مزاحم تنهاییتون بشم؟”
نگاه عمیقش را روی من انداخت و گفت:”اگر همدردی بیا تو.”
داخل اتاق اما نوعی هوای بد بود. نوعی ناخوشی پررنگ. پشیمانیام دیگر جایی نداشت. نگاهش رویم سنگینی میکرد.
پک عمیقی به سیگارش زد و گفت:”چرا ایستادی؟ بشین.”
مثل بچههایی که کار بدی کردهباشند و نمیتوانند نطق بکشند، نشستم.
ناخودآگاه گفتم:”پس اتاق ویژه اینه.”
با دست راستش جعبهی شکلات را نشان داد و اشاره که بفرما. سیگار را با ولع میمکید. به سرفه افتاد ولی باز ادامه داد.
-” آره بابا، هیچ خبری هم نیست. ببین، مثلاً من بیمار ماکروفر میخوام چیکار؟ کسی هم که کنارم نیست. بچههام یک خط درمیان میآیند. از بس بکن و نکن دارند، گفتم شبها رهایم کنند.”
بعد آشغال سیگارش را تو دستمال کاغذی خالی کرد و دستش را مچاله کرد و زیر بالشتش پنهانش کرد و گفت:” تو برای چی اینجایی؟ چند بار کنار پنجره دیدمت، اما نشد ازت بپرسم.”
گفتم:”از بد حادثه، قرنطینهی عرفانم.”
نفس سنگینی کشید.
-“بدحادثه که نمیشه هم درد بودن، دختر جان.”
درست میگفت بدحادثه مرا اینور خط گذاشته بود و او را جای دیگر خط. تُن صدایش گیرایی خاصی داشت، نوعی دلگرمی همراهش بود.
-“خوب شما بفرمایید هم درد بودن در چیست؟”
تکیه داد به بالشت و پاهاشو جمع کرد نزدیک سینهاش.
-“همدرد بودن یعنی احساس بدبختی که من و شما را روبروی هم قرارداده. تو احساس بدبختی نمیکنی دختر؟ راستی اسمت چیه؟”
لبهی روسریم را تا کردم و آرام گفتم:”خاطره روحانی، بیمار اتاق 6″
لبخند زد.
-“اسم قشنگیه، خاطره، اشکال نداره که اینطوری صدات کنم؟”
گفتم:” نه راحت باشید، شما آقای بهبودی هستید.” (از روی اسم بالای تختش فهمیدم)
پاهاشو کش داد و دستهاشو قلاب کرد بالای سرش. “خوب خاطره، چه بیماریی حمله کنندهی بدنته؟ به نظرسالم میآیی؟”
خندیدم از تصور اشتباهی هم میشود گاهی لذت برد. چه خوب بود بعد از گذشت شانزده روز و اینهمه فراز و نشیب به چشم غریبهای سالم بودن غنیمت است. ساعتی را در شناختن بدبختیها (به قول او) همنشین بودیم. تا صدای چرخهای صبحانه آمد. بلند شدم تا دم در صدام کرد.
-“خاطره روحانی.” برگشتم.
-“ممنون که مهمانم بودی و مطمئن باش دختر تو میتونی، باور کن. من آدم شناسم. باز سری به همسایهات بزن.”
ما همه مسافران جزیرههای خود هستیم. گاهبهگاه باید به جزیرههای تک نفره سری بزنیم، شاید بتوان خاطرهای ماندگار ساخت. شاید آغاز از ناکجاآباد است.
واقعیت این است که گاهی لازم نیست حرفها علنی شوند. میتوان ازروی نشانهها به عمق اتفاقات پیش نیامده پیبرد. هنوز به ظهر نرسیده، اتاقم پراز عزیزان نگرانم بود. ازخریدن شکلات تابلرون قهوهای که برادرم خریده بود، از نگرانیهای تسبیح نخنمای مادرم و حرکت یویووار خواهرم میان اتاق من و راهروی عرفان میدانستم خبری در راه است.
ازتحمل نگرانی عیان آنها، تلفنهای پیدرپی بیمارستان، خیل سنگین پرسوجوهای یواشکی اساماسی، تابم بیتاب شد. درست همان جایی از بازی روزگار که حس قلبیت شکست، تمامه. اما الکی نقاب سرخوشی میزنی تا دیگران را دلخوش کنی به مقاومت نداشتهات. به دنبال راه فراری، راه تنهایی با خودم بودم و سپردگی تمام به لحظاتم. دوباره دوش حمام بود و آیینهی مه گرفتهای که دوست نداشت چهرهی مرا صاف و صیقلی نشان دهد. دوست داشت عکس افتاده در قاب مه گرفته به من نشان دهد.
من با دستم شکلک آدمکی کشیدم که میخندید، اما از روی او باران پخش شده بود تا پایین چانههایش.
با سستی از حمام آمدم بیرون و مستقیم روی تخت دراز کشیدم. لحاف را روی سرم کشیدم و گوشهای از آن را دریچهای کوچک بازکردم. میخواستم دامنهی امنیتی برای خاطره کوچولو باز کنم او از رویارویی با واقعیت ترسیده بود. خودش را مچاله کرده بود درمیانهی تخت. و صدای قلبش را از داخل گوشهایش میشنید. کمی آرامتر، صبرکن، تو هم خواهی شنید. صدای سنگی کوبیده بر در را کمی آرامتر… مثل تمام کودکیهایم، دستهایم باهم، نگاهم را پاک کردند.
جالب است وقتی به قالب کودکیات روانه میشوی اشکهایت هم زلالتر میشوند. بیدفاع و بیادعا. دریچه را بازتر کردم اکسیژن را فرودادم. تمام حواسم پیخواهرم روانه شده بود.
ملیکا با شتاب، با صورتی که هیجان او را سرخِ سرخ کرده بود وارد اتاق شد و با حرارت دستش را در هوا تکان داد.
-“به دکتر نجاران گفتم میشه برام یک استعلام بگیری از دکتر میرزاده؟ ما داریم اینجا پرپر میزنیم.”
مادرم با سر صبرش را تاییدیه داد و اشک به ظاهر یواشکی ریخت. بعد نشست مقابل مادرم برای قوت قلب ادامه داد:”گفته امروز تمام میشه. مامان معلوم میشه چیزی نیست. میدونم.”
من با تمام بیدفاعی، دنده خلاص کشیدم و چشمهایم را بستم.
گفتگوها پر از شلوغی بود پتانسیل حرفها همراه آنهاست. در اوج نا امیدی و تلخی ته مایهی شادی وجود دارد. مادرم سوار بر دور تسبیحش شده بود و شکرگزاری میکرد، اما نمیتوانست اشکش را نگهدارد. برای آنکه خیال ناآرامش را تسکینی دهد، چندباره از خواهرم میپرسید:”مادر مطمانی؟”
ملیکا با آرامش و سرخوشی خاص خودش تکرار میکرد:”به خدا خود دکتر گفت. تومور نیست. احتیاجی به تیکهبرداری ندارد. واقعاً تا مرز سکته رفتم تا جواب گرفتم، مامان.”
بعد با کلافگی صدایش را بلندتر کرد و گفت:”اصلاً معلوم نیست خود دکتر کجاست؟” و تمام استرس روزش را با لیوان آب خنکی سرکشید.
تازه نگاهش بیداری مرا دید:”اِ، خاطره از کی بیداری؟”
درحالی که خودم را کش و قوس میدادم:” از وقتی که خبرگزاری اعلام کرد لجبازی من، سر مرا نجات داده است و تومور بدخیمی پس ذهن من نیست. تازه فهمیدم که بغضت رو قورت دادی. میشه یک لیوان آب هم به من بدی؟”
دستش روی پارچ آبِ خنک ماند. دکتر میرزاده همراه با مهدی همزمان وارد اتاق شدند. هر دو آرام و مطمئن. مهدی بلافاصه دسته رزها راگلدان خالیام گذاشت و زمان را به دست دکتر میرزاده که پیروزیاش را روی میز من حواله کردهبود سپرد. انتظار برای هرکسی معنای خاصی دارد. به نظر من، در هر حال مزهی انار گس نارسیده است. ما همه چشمهایمان را به دهان دکتر دوختهبودیم.
-“خانم روحانی بالاخره صبر شما نتیجهی خوبی داد. اول از همه باید بگویم من به شخصه میترسیدم حقایق سخت و دردناکی پشت آن اِدم مغزی خوابیده باشد. اما خوب در آخر با تلاش هفده روزه به این نتیجه رسیدیم که شما به بیماری “ام.اس” مبتلاهستید . در دو درصد از بیماران مبتلا به مولتیپل اسکلروروز یا (M.S) با نشانهی تشنج خودش را نشان میدهد. و البته ما درمان را شروع میکنیم …”
نه جنگی داشتم و نه کلاهخودی و زرهی. به مصالحه رسیدهبودم. نگاهم خدا را دید نشستهبود روی گلهای سرخ و برایم لبخند میزد. من تمنایم را به سویش روانه کردهبودم. نوعی موجود هم هست به نام سخت جامگان. همانهایی که انواع ضربهها را میبینند و فقط آه میکشند و به سویش نگاه میکنند.
آرام با صدایی بدون خشم از همراهانم خواهش کردم مرا برای چند ساعتی تنها بگذارند. من میخواستم با خودم به مشورت بنشینم، احتیاج داشتم سرم را برشانهی تنهایی بگذارم و با خاطره خلوت کنم.
نه راهروی پر سر و صدا برایم جذابیت داشت ونه درب اتاق جناب بهبودی. من ایستاده بودم کنار پنجرهی همیشه بستهی ته راهرو، تقریبا همه چیز از آن زاویه کوچک بودند و بدون تکاپو. اما جای خوبی بود برای فکر کردن.
اسم بیماری “ام اس” به اندازهی کافی گنگ بود و ترسناک. همیشه بیماریها با اسمشان به روانت حمله میکنند تا خودشان. انرژیام ته کشیدهبود.
همیشه با پنچرههای بسته مشکل داشتم. با ناخنم ردی به تن شیشهایش انداختم و زیرلب گفتم:” این هم سهم تو از من. ببین چه حسی میدهد؟”
حس ناشناختهای است و دلخور رهایش کردم. نرسیده به اتاقم، انگاری کار بدی کردهباشم رو به پنجره گفتم:” دردت که نیامد؟ آمد؟” بعد شانه هایم را بالا انداختم.
مقابل اتاقم دکتر شکوهی ایستاده بود و همهی اطلاعات مرا زیر و رو میکرد. نیم نگاهی به من کرد و گفت:” خُب دخترم، آزمایشات شما نشان میدهد که آمادگی لازم را برای پالستراپی دارید. البته دکتر میرزاده تعیین کنندهی زمان آن است.” و خیلی سریع رفت.
خندهام گرفته بود. زیر لب تکرار کردم:” پالستراپی؟! پالستراپی دیگر چه صیغهای است؟”
خاطرهی فضول مرا به سمت ایستگاه پرستاری بیحوصله کشاند.
گفتم:” ببخشید یک سوال.”
پرستار لبخند زد و گفت:” توکه همیشه سوال داری، بگو خانم روحانی.”
-“پالس تراپی چیه؟”
دفتر لیست بیماران را نگاهی انداخت و گفت:” این اولین مرحلهی درمان برای بیماریته.” بعد تیز نگاهم کرد:” متوجه شدی؟”
کاش آدمها وقتی نمیخواهند حرفی بزنند مستقیم جواب منفی بدهند، نه آنکه به شعور یک نفر توهین کنند.
تلخخندی زدم و گفتم:” دقیقا فهمیدم، از راهنمایی شما ممنونم.”
نشستم پشت لپتاپم. هنوز کلمهی پالستراپیِ ثبت شده در ذهنم بر صفحهی لپتاپ نقش نبستهبود که دکتر میرزاده پرانرژی وارد اتاق شد و ایستاد کنار میز بیمار. باصدایی آرام پرسید:” شما همیشه اینقدر با لپتاپ کار میکنید؟”
گفتم:” نه همیشه، ولی بالاخره ابزار کارمه دیگه.”
-“شغلت چیه روحانی؟”
میدانستم که میداند یا نمیخواهد به رویش بیاورد یا حافظهاش یاریگرش نیست.
-“روانشناسم، درواقع مشاورم.” بعد باخنده گفتم:” مشاوره لازم دارید؟” یک لحظه جدی شد.
-“لپتاپ را ببنید.” دست من ناخودآگاه فرمانبر خوبی شدهبود.
گفتم:” گوشم با شماست، بفرمایید.”
خودکارش را از جیبش درآورد و همانطور که ثبتیات پرستاران را رصد میکرد ادامه داد:”ببینید، از سحر شما پالستراپی میشوید یا به قولی کورتن درمانی. مرحلهی راحتی است فقط اگر احساس نفس تنگی کردید به بخش پرستاری خبر بدید. اما مهمتر از آن فشار خون شماست که باید بالا بیاید وگرنه نمیتوانیم درمان را شروع کنیم.”
بعد باخنده گفت:”چی دلت میخواهد امشب بخوری دختر؟”
این از آن سوالهایی بود که هیچ وقت برایم جذابیت نداشت. خوردن از علایق من نبود.
برای رد گمکردن گفتم:”پیتزا.”
خندید و گفت:”خیلی هم خوب، به همراهت بگو از پرپروک سر خیابان برایت پیتزا بگیرند. ساعت 6 عصرشام بخور. آخر شب بهت سری میزنم.” و با سرخوشی رفت.
وارد شدن به مرحلههای جدید یعنی عبور سنگین از مراحل قبلی. یعنی پذیرش تمام ضوابط اینجا و اکنون حتی تحمیلی. با این حرفهایی که شنیدهبودم من دوباره باید اسیر تخت میشدم. پس سری به مسافران هم گروه زدم.
درب اتاق جناب بهبودی بستهی چفت شده بود. این پا آن پا کردم. در بسته بود، اما من دیر برچسب قرنطینه رادیدم.
پشت در آرام گفتم:”پس به قرنطینه رفتی جناب بهبودی. سرت سلامت سالم بیرون بیایید.” و سرخورده راه کج کردم به سمت اتاق خودم.
نه نسترنی بود و نه هم ردیفان من که با هم وارد بیمارستان شدهبودیم. هرکدام را به نوعی وابسته به سرم و درمانهای ویژه کردهبودند.
پرستار آن روز خانم خدابنده بود. پرستار همیشه روزهی بخش. برایم لیست کارهایی که باید انجام میدادم را ردیف کرد.
-“اول قبل آنژیوکت جدید یک سر برو حمام، تا وقت ناهار. ناهار امروز شما انتخابی نبود. دکتر میرزاده دستور پر و پیمونترین ناهار را داد. قرص فنیتویین ممکنه با احساس سنگینی در قفسه سینه همراه باشه، حتما به پرستاری خبر بدهید.”
بعد قبل رفتن آمد نزدیکتر و گفت:”خانم روحانی، میشه اسم عطری که میزنید را بگید. بسیار خوشبوست.” به جای گفتن اسم عطر شیشهاش را نشانش دادم.
فشارخون من باخوردن اندکی پیتزا به یک باره بالارفت و آماده پذیرش پالس تراپی. مشکل آنجا بود که رگی برایم باقینماندهبود تا آنژیوکتم را احیا کنند. سخت بود، سخت. دستهایم مداوم سوزن میشدند و دوخته میشدند و خونریزی داشتند. اما رگم اجازهی ماندن آنژیوکت نمیداد. تا آنکه …….
ادامه دارد…….
قسمت ششم داستان من و ام اس
دیدگاهتان را بنویسید