من و ام اس (قسمت دوم )
همیشه از کلمهی صبر بدم میآمد. واژهای که با خودش شاید بار مثبت داشته باشد اما به ذات کلمه ی بیمعنی است. پراز ناکامی و ترس و دلهره است. فکر میکنم برای تحمل دردی که باید بکشیم چارهای نداریم جز دلخوشکنک صبر.
من آن روزها این کلمه را خیلی میشنیدم. کسی جای من نبود و کسی عمق احساسم را نمیفهمید. نگاهم پشت پنجره اتاقم را میکاوید، بوی برف میآمد، من حواسم به همه جا سرک میکشید. به حیاط خانهام، به تنپوش دلبندانم، به کلاه همسرم، به کودکیهایم و آش رشته مادرم، به برف و شیرهای که آن زمانها میخوردند و من هیچ وقت لب نزدم، ذهن من دربهدر همهجا شده بود.
بیمارستان خصلت خوب رجعت به کودکی را با خود به ارمغان میآورد. سرم را تکیه دادم به بالش پشت سرم، دارویی که به من وصل شده بود خودش را رسانده بود به مغزم و به شدت خمار و بیحالم کرده بود. نمیدانم چند ساعت خوابیدم.
از دور آشنایی مرا صدا میزد اما بدنم جوابگو نبود. سخت بود حرکت به سمت بودنم. با ناباوری مادرم ایستاده بود مقابلم. روی تخت من پر از وسایل سفرش بود.
-“خاطی، مامان، هرچقدر بلوزها رو به ملیکا نشان دادم، گفت اول خاطره انتخاب کند.”
مادرها موجودات سخت جانی هستند. او با چشمهایی سرخ برایم آب نباتچوبی پیشکش میکرد، من لبخند زدم. حالا فهمیده بودم خاطره کوچولو چی دلش میخواست.
همیشه حادثه جلوتر از ما حرکت میکند، درست در لحظهی ایستایی، خودش را به بدترین شکل ممکن نشان میدهد. زمان دید و بازدید عصرانهی بیمارستان بود. من طبق روال آن روزها خودم را آماده کردهبودم. صدای پای آشنایی نگاهم را به سمت در انداخت، وارد که شد یک راست خودش را تو بغلم جا داد.
-“مامان خیلی دلم برات تنگ شده.”
لباسم خیس خیس شده بود. صورتش را گرفتم میان دستانم.
-“دختره چرا گریه میکنی، مامانی؟
با هقهق گفت: “میشه به من بگی دقیقاً بیماریت چیه؟ دیروز همه جمع شده بودند خونهی ما داشتند برات دعا میکردند. همه گریه میکردند. انگاری عزای توست. مامان من سعی کردم خوب پذیرایی کنم اما آن مجلس را دوست نداشتم. شب یک عالمه تو بالشم گریه کردم.”
وقت کم آوردن نبود. گفتم: “خیل خوب دختره،پاشو برو صورتتو بشور تا همه نیامدهاند باهم بریم بچرخیم الان همه میآیندها.”
پرید. دنیای بچهها خالصه تا او بیاید من تصمیمم را گرفته بودم. مثل تمام بچگیاش دستش یکی از انگشتانم را چسبیده بود، بردمش به صندلیهای انتظار بخش زایمان.
گفتم: “من اینجا میآیم به شادی آدمها نگاه میکنم برای آنکه یادم بیاید من هم سرمایههایی دارم که برایشان خواهم جنگید. متوجه حرفم شدی فاطمه؟”
گفت: “راستش نه درست مامان.” خندیدم.
- “ببین دخترم، منم نمیدانم چه بیماری دارم، باور کن مامان بهت دروغ نمیگه، درسته؟”
بغضش را فرو داد گفت: “اوهوم.”
گفتم:” اما به جان خودم پاش میایستم. من برمیگردم. “
گفت: “پس اون مجلس مال چی بود؟”
گفتم: “فاطمه یادت باشه هر کس محبتش را جور خاصی نشون میدهد. آنها مرا دوست دارند و نگران من هستند. فقط همین. محبتشون رو باور کن دخترم. بدو بریم الان اتاقم پر شده و دارند میگردند دنبالم فکر میکنند من فرار کردم. راستی نگفتی با کی اومدی تو؟”
گفت: “بابا.”
گفتم: “خودش کو این بابا؟ “
خندید و گفت: “رفته بود براتون گل بخره، گفت بیام حرفامو باهاتون بزنم.”
زیر لب گفتم: “بیچاره تو مهدی چه میکشی؟”
برخلاف فکرمون اتاق پر از خالی بود. مهدی کنار تختم نشسته بود. یک دسته گل رز و یک جعبهی کوچک رو میز بود. تعجب منو که دید خندید.
-“خاطره ولنتاینت مبارک.”
بلند شد و هدیهاش را دور گردنم انداخت و گفت: “همون که دوستش داشتی.”
من اشکهامو به سختی پاک کردم و گفتم: “یادت موند؟”
گفت: “معلومه.”
گفتم: “دکتر حسن رضا را دیدی؟”
گفت:” هیس، دختر هیس. به موقع خودم شب بهت میگم چی گفته. ما باید خودمون رو آماده کنیم. خودم شب میمونم کنارت؛ الان نه.”
هوای رعد و برقی همیشه ترنمی هم خواهدداشت.
خورشید صبحگاه بیمارستان از ساعت چهارصبح رسماً میتابید. انگاری همهی ما بیماران متعلق به سرباز خانهای به نام بیمارستان عرفان بودیم. هنوز خواب بودم که برای گرفتن آزمایش خونِ چند باره آمدند. دستهایم خسته بود و پر از کبودی. من مادرزاد رگهای بسیار باریکی دارم.
با زحمت آزمایش خونشان را گرفتند و رفتند. مستأصل که باشی ثانیهها برایت ناز میکنند. به مهدی نگاه کردم راحت و آرام خوابیده بود. سعی دوباره من برای خوابیدن نتیجه نمیداد. ذهن موجود خبیثی است تا میتواند روانت را بازی میگیرد. نشسته بود یک گوشهای و تمام بود و نبود مرا زیر سوال برده بود.
با کلافگی لبتاپم را مقابلم باز کردم، از این سایت به آن سایت پزشکی سرک میکشیدم. بعد از ساعتی خودم را رها کردم رو بالشِ پشت سرم و چشمهایم را بستم. صدای پای صبحانه میآمد دلم مالش رفت. اضطراب که داشته باشی زود گرسنه میشوی و دیر سیر.
سینیهای صبحانه روی میز بودند و او خواب.
صدا کردم: “مهدی”
ساعت به وقت آدمیان بیمارستانی، به وقت صبحانه است. من نگران باعدسی بازی میکردم و او پر اشتها لقمهها را، تو برو من بیا، میکرد. باخودم فکر کردم خاطره خبری در راه است. هروقت نگران میشود تندتر و پر اشتهاتر میخورد.
طاقت نیاوردم. تمام سعی من استکان چاییام را چنگ میزد.
گلویم را صاف کردم و گفتم: “خب پسر، من منتظر خبرم ؟صاف، بیپرده و درست بهم بگو دکتر حسن رضا چه برنامهی درمانی در نظر گرفته است؟ به اندازهی کافی یویو این طبقه و آن طبقه شدهام. نه ؟”
در حال لقمهگیری مجدد گفت:” ببین خاطره، الان خود دکتر میرزاده میآید باهات حرف میزنه.”
از عصبانیت صدایم سوت میزد.
-“ببین به اندازهی کافی منتظر ماندهام، خواهش میکنم. من دربدر روزهای بیخبریام. میخوام از خودت بشنوم دکتر حسن رضا چی گفت؟”
وقتی کسی نگاهت نمیکند یا دلخور است یا از گفتن آنچه که میخواهد بگوید میترسد.
مِنمِن کنان گفت:” ببین قراره از مغزت تیکهبرداری کنند.”
من مبهوت ماندم. منتظر هر چیزی بودم، الا این خبر. ماتم برده بود. پس موهایم ……
نه گذاشتم اشکهایم بیایند نه میخواستم کم بیاورم. چاییام را هر چند داغ سرکشیدم. درونت که میسوزد زبانت کم میآورد.
گفتم: “میرزاده کجاست؟ میخوام ببینمش همین الان.” از تختم پریدم پایین.
-” همین الان. میفهمی همین الان.”
دستم را کشید:” خاطره، ببین میخواهند ببینند چیزی که علت تورم در مغزت شده چیه؟”
نمی دانم چرا خندیدم. گفتم:” تازه میخواهند تشخیص بدهند، بعد ازگذشت نه روز؟ نه نمیگذارم.”
بعضی روزها انتظار میشود بختک. روزهایت جوری تو را در خودش میپیچاند که نمیدانی با باقی لحظهها چه باید بکنی. و تنها وسیلهای که کمی آرامت میکند بهانهجویی است.
صبحِ زودِ دکترهای بیمارستان، از نه صبح شروع میشود و من عمود به لبهی تختم با پاهایی که مثل بچههای لجباز درحال تاب خوردن بودند نشسته بودم. مهدی خودش را با مجلهی دانستنیها مشغول کردهبود. میدانست ادامه بحث فایده ندارد.
آنروز اما دکتر میرزاده علاقهای به آمدن نداشت. ساعت نزدیک یازده شدهبود و من دیگر پوستهای بر لبم باقی نماندهبود. نمیدانم چند بار موهایم را شانه زده بودم، چقدر اشکهایم درونم را خیس کردهبود کنار آمدن با آنچه که باید میشنیدم سخت بود برایم.
به مهدی گفتم:”من میخوام دوش بگیرم، دکتر که انگاری آمدنی نیست.”
گفت:”صبر کن اگر تا یازده و نیم نیامد، برو دوش بگیر.”
دستها که مشت شود نشان دهندهی خشم و بیدفاعی است. وقتی نتوانی دفاعی داشته باشی بدنت تمام خشمش را در دست هایت جمع میکند. میخواهی دفاع کنی و بیبضاعت از دفاعی.
هنوز داشتم برای خودم مرثیهثرایی میکردم که در باز شد و دکتر میرزاده وارد شد با لباسی سر تا پا بادمجانی. سعی میکرد آرام بگوید، سعی میکرد مرا هول نکند، اما من سونامی تمام بودم.
-“خانم روحانی طبق قولی که به شما داده بودم باید اول نتایج ارزیابی آزمایشات را بدهم و برنامهی درمانی شما را بگویم. با دکتر حسنرضا نشستی داشتم. نظر ایشون هم اینه که باید تیکهبرداری صورت بگیره. این یک عمل کوچک است. برای تشخیص نهایی لازم است.”
من پریدم تو حرفش و گفتم:” برای تشخیص نهایی چقدر میخواهید مرا آزمایش کنید دکتر؟ من بیش از هفت بار ام.ار.آی دادم، در این ده روز تمام تنم کبوده. من با تمام برنامهها کنار آمدم اما متاسفم این را قبول نخواهم کرد. من از هیچ چیز نمیترسم اما تا مطمئن نشوم اینکار را نخواهم کرد .بدن منه و من باید رضایت بدهم که نمی دهم.”
استیصال را در چشمهای هر دو نفر دیدم.
-“آخه دختر خوب! این چه حرفیه که میزنید؟”
گفتم:” متاسفم دکتر من قبول نمی کنم. راه دیگری پیدا کنید.”
-“پس تمام حرفت الان اینه دیگه؟”
من ایستادم مقابلش، به زور به سرشانهاش میرسیدم. اجازه دادم اشکهایم بیایند.
آرام گفتم:” دکتر ببینید، من به شما اعتماد دارم اما یک موجود لجبازی هستم تا چیزی به من ثابت نشود که لازم و ضروری است از موضع خودم پایین نخواهمآمد. هزینه روانی و زمانیاش را هم به خوبی درحال پرداخت کردنم.”
گفت:”پس اجازه بده ما با هم شوری داشته باشیم. حرف آخرت همین بود دیگر؟”
گفتم:” متاسفم، ولی بله.”
او رفت و مهدی رو به من گفت:” ببین خاطره، من با دکتر طغی مشورت میکنم. سری هم به دکتر نبوی میزنم. همه کار میکنم.”
اما گفتم:” اگر در آخر به این نقطه رسیدیم به من فرصت بده، الان نه. الان در ظرفیت من نیست به جون خودم.”
آنها رفتند. میدانستم کلافهشان کردهام٬ اما نمیتوانستم خودم را راضی کنم. خستهی خسته به روی تخت افتادم. گویی از ساختمان چند طبقه پرت شده باشی. چیزی ازمن باقی نمانده بود دنبال شانهای میگشتم که تنهاییم را رویش زار بزنم.
اما همه رفته بودند.
ادامه دارد…….
قسمت سوم مجموعه داستان من و ام اس
دیدگاهتان را بنویسید