من و ام اس (قسمت سوم)
به نظر من اول خط با آخر خط فرقی ندارند؛ هردو پر از ابهام هستند. تصمیمگیری فقط یک حرف نیست، یک انتخاب است. یک برگهی جدید در زمان و مکان. من رج زنندهی اتفاق بودم.
روی بستهی پستی ایمیلم نشانگر پیامش چشمک میزد، پیام را باز کردم. دکتر بدیعی نگران احوالم بود. فقط نوشتم در هالهای از ابهام هستم همین.
جوابم بیجواب ماند لپتاپ را بستم. چقدر نیاز داشتم بود، گاهی فقط گاهی یک غریبهی دور دست حرفها را بهتر میفهمد، چون در بطن ماجرا نیست. با کج خلقی گفتم حالا که نیست و چشمهایم را بستم. خبرها زودتر از وقایع در حرکتند آنچنان که تو را زودتر از واقعیت دربند میکشند.
من به خود نیامده دور تختم پر از آشناهای دور و نزدیک شده بود ناغافل نگرانی را جار میزدند با سوالهایی که خودم هم خبری از پاسخش نداشتم.
اما از تشخیصهای ناپختهمان از مهرهای پر نیش.
من از تمام کسانی که مرا دستمایهی اخبار روزانه در کما دیدند، همان روزهایی که راهروهای بیمارستان در قرق پاهایم بود، دلخور شدم. از همانهایی که از سر محبت مرا در مقابل خدای جبارشان قرار دادند، درحالی که خدای من قبل از جبار بودن، مهربان و بخشنده است. آنها دلم را به درد آوردند. هیچ زخمی دردناکتر از زخم زبان نیست. من چشم بسته، گوش به حرفهای پریشان داده بودم.
در باز شد یکی از مهمانان گفت اشتباهی آمدهاید. در جواب صدایی گفت:” اتفاقا به موقع و درست آمدهام.”
پریدم؛ باورم نمیشد خود او بود، با طمأنینه خاص خودش تخت را دور زد و آمد کنار من. آنقدر نزدیک که صدایش را فقط من میشنیدم.
گفت: “خاطره، درد که زیاد بشه آنقدر زیاد که یواش یواش کرخت میشی. آنوقت فقط میدانی که جراحت داری. آنوقت میپذیری. حرفم را گرفتی؟”
بهت زده نگاهش کردم، با صدایی بلندتر گفت:” بلند شو دختر. منتظرم برگردی. جلساتت نیمه کاره مانده است.” و رفت.
خانمها منتظر معرفی کسی بودند که دیگر نبود و زمان ملاقات تمام شده بود …
شب پیامی فرستادم و سپاسگزاری کردم.
در جواب برایم نوشت: پروندهام را دیده است و برای نتیجهگیری بهتر به انگلستان هم میفرستد.
منتظر جواب از چند جا بودن مثل جابجایی کانال تلویزیونه. کسالت بار و خارج از کنترل.
قتی روز شمار ماندنت در بیمارستان از شمارش دستانت رد شود، پذیرش، آرام آرام خودش را مهمان روانت میکند؛ میشوی یکی از بیماران صبور ناخواسته، کولونی بیمارستان. نگاهی به دستانم انداختم و یاد قولی افتادم که به پسرکم داده بودم.
زیر لب زمزمه کردم: “ده شب و ده روز علی، کجایی؟ پسرم چرا زنگ نمیزنی گله کنی به من؟”
سرخورده که باشی دنیا میشود به اندازهی مشتت. تلفن خانهمان رفت روی پیغامگیر. امان از هجوم خالی یک زنگ تلفن. کلافه از تخت پریدم پایین. نرسیده به در دکتر نجاران سرک کشید داخل اتاق.
- “کجا دختر خوب؟ خسته نشدی از بس این راهروها رو متر کردی؟ بشین کارت دارم.”
-“ایستاده راحتترم اگر اشکالی ندارد دکتر؟”
-“هرجور راحتی دختر لجباز.”
یاد مادرم که افتادم همیشه میگفت خاطره یک دختر لجباز یک دندهی مغروره. کسی نمیدانست خاطره برای تن سپردن به اتفاقات نه یکدنده است نه مغرور. فقط احساس امنیت نمیکند، ترسیده است. ترس تنها احساس خالصی بود که خیلی خوب میفهمیدمش.
همانطورکه خودم را میکشیدم روی تخت باخنده گفتم: “دلیلی دارید برای این اتهام دکتر نجاران؟ “
آرام گفت:” توکه میدانی دکتر جراح خواهرت من هستم، اولین کسی که درجریان بیماری شما قرار گرفت من بودم. هر روز هم با دکتر میرزاده در تماس هستم. ببینید امروز یا نهایتاً فردا به یک جواب خواهیم رسید. بهتره به ما اعتماد کنید.”
گفتم: “راستش من معنی کلمهی اعتماد را نمی فهمم؟ میشه به من بگید؟ شاید اشتباهی درکش کردهام. قصد جسارت ندارم میخواهم کلمهای بشنوم که آرومم کنه.”
چه کسی میدانست درون من غوغایی بر پا بود. که با هر تلنگری میشکند. من به پسرم قول داده بودم و هنوز دربند کشیده به انتظار حکمم باید اعتماد میکردم.
با رسیدن دکتر میرزاده خوش و بشی کرد و رفت.
مثل شاگردی که منتظر شنیدن نمرهاش نگاهش را از معلمش پنهان میکند، آرام گفتم:” خوب نتیجه دکتر؟
باخونسردی خاص خودش گفت:” خانم روحانی یک MRS میگیریم. مانند MRI پیشرفته است که برشهای بیشتری از مغز را نشان میدهد نتیجه هر چیزی باشد درمان را شروع میکنیم.”
صبر نکرد. همان بهتر که صبر نکرد و رفت.
ظرف تحمل آدمی گاهی ناغافل با هقهقی لبریز میشود.
برف باریده بود. از پشت قاب شیشهای، صدای لیز خوردن چرخها برایم شنیدنی شده بود. شده بودم مثل کسانی که از کاکتوس تیغدار اکسیژن میگیرند. همانهایی که جای خالی کسی که برایشان گل بیاورد را با کاکتوس خریدن و دل بستن به آن جبران میکنند. برای من شنیدن هر تکاپوی انسانی شدهبود کاکتوس ذهنی من. با آن امید را پردازش میکردم.
ساعت نزدیک شش صبح بود. دوش گرفتم، روی میز بیمار یک سینی صبحانه آوره شده بود. پس باید ناشتا میماندم. دستهام را کشیدم رو صورت لادن، اول نگاهش مات ماند و بعد مثل برق گرفتهها ازجا پرید.
- “چیزی شده؟ حالت بده؟”
-گفتم:” نه گلم، صبحانهات سردنشه.”
نگاهی به سینی انداخت و گفت:”پس تو چی؟”
با خنده گفتم: “من امروز فتوسنتز میکنم.”
لبهاشو جمع کرد. - “خوب منم که مجبورم به خاطر تو بخورم تا از حال نری.”
میدانستم عدسی دوست دارد. نشستم روی تخت و مشغول تماشای خوردن با اشتهایش شدم. همسایهی اتاق دوازده آمده بود برای خداحافظی. نگاه متعجبم را باجملهای پاسخ داد.
- “میدونی که خاطره جون امروز عملم انجام میشه. نمیدونم زنده بیرون میآیم یا نه. روزهای خوبی داشتیم، حیف که اینجا با هم آشنا شدیم.”
من دوست نداشتم آنچیزی که فکر میکردم را باور کنم. او حالش خوب نبود. گاهی زبان نمیچرخد به فریبکاری ساختگی. گاهی ذهن بسیار گویا میشود. گفتم:” بجنگ نسترن، باشه؟ قول بده.”
نگاهش سرد وسخت شد. به زور از روی چهارچرخه کذایی بلند شد و با دستهای تکیده صورتم رو گرفت.
-” ببین دختر، احساس میکنم تمومم، خستهام. دلم میخواهد لباس جنگم را از تنم در بیاورم ومقابل دنیا بایستم و بگویم: این من، این تن من. خستهام دیگه توانی ندارم. “
راست میگفت دیگر خسته بود. تمام تحملش را جمع کرد برای دیدن بچههایش. آنها هم خشمشان را گذاشتهبودند برای ترک دیدارش. (چه سخته آدمها باکولهی خشمشان حرکت میکنند همه جا) با آرامش خاصی رفت. صبرکردم صدای خشخش چرخهای ویلچر تا پیچ راهرو ناله میکرد.
به آرامی گفتم:” برگرد، خواهش میکنم برگرد.”
لادن با بستن آخرین دکمهی پالتویش گفت:”شب برمیگردم.”
خندیدم و دستهی شال شیری رنگش را محکم بستم.
- “نه گلم، امشب کنار بچههات بمون. به خدا از روی شوهرت خجالت میکشم.”
نگاه مشکیاش را با غضب انداخت تو صورتم. - “برو بابا، الان وقت این حرفهاست خاطره؟” کیفش را دادم دستش.
- “به هرحال امشب نمی آیی.”
گفت:”خیل خوب، فقط قول بده لحظه به لحظه خبرم کن چی شد امروز.” تادم در رفت و دوباره برگشت.
-“خاطره …” حرفش را خورد.
-“جانم،چی شد،چرا کلامت رو قورت دادی؟ گیر کرده؟ بیام بزنم پشتت؟ این شکلی نگاهم نکن. برو دختر باهات در تماسم.”
دهانم مزهی گس میداد. نگاهی به عکس عزیزانم انداختم. بارقهی امید گاهی ناغافل قلبت را نشانه میگیرد.
ساعتی بعد راهی بیمارستان خاتم بودم. عجیب بود، من احساس بدی نداشتم. دیدن خیابانهای سفیدپوش، آن هم بعد از دوازده روز، مرا به شوق آورده بود. حتی بازدم یخ زدهی هوای سرد، به من نشان از بودنم میداد. من هنوز روزها را خوب حس میکردم و از هرنشانهای داستانی میساختم.
جنگ تمام عیار روان و تن من شروع شده بود. روانم خوب مرا حمایت میکرد. من نمیخواستم ببازم.
ادامه دارد…….
قسمت چهارم مجموعه داستان من و ام اس
دیدگاهتان را بنویسید