من و ام اس (قسمت چهارم)
نمیدانستم چند چراغ قرمز رل رد کردهایم. کدامین خیابانیم. من محو ذرات برفی بودم که نرسیده به شیشه ماشین تمام میشدند. معلق بودن را میفهمیدم، اما از تمام شدن واهمه داشتم. مهدی به آرامی رانندگی میکرد.
گفتم یک سوال:” اول اینکه با دکتر نبوی حرف زدی؟ دوم اینکه دکتر طغی چی گفت؟ سوم اینکه میدونی MRS چه کاری میکند؟
خندید:” خاطره جون، خوبه گفتی یک سوال. اینها که سه تا سواله تو در توست! اولاً نبوی روی خوش نشون نداد-این حرف رو با حرص گفت- دوم اینکه دکتر طغی هم نظرات دکتر میرزاده را تایید کرد. منتظر جواب همین عکس امروزیم. سومی هم دختر خوب، منم نمیدونم. صبر میکنیم، مگه نه؟
بعد آروم ماشین را کشاند کنارهی خیابان، دستهایم را گرفت گفت:” ببین ترسیدی؟”
نتوانستم لبخند بزنم. سکوت دامنهی بلندی از جوابهاست. ساده¬ترینش تایید است و سختترینش تسلیم. در هر دو حالت اختیاری نیست، اجبار است.
بیمارستان خاتم دور بود و شلوغ. از لحظهی ورودم دوستش نداشتم. سرمای بدی وجودم را پرکرده بود. پشت در سالن MRS مادرم با تسبیح شاه مقصودش نگرانیاش را با صلوات بدرقهی راهم میکرد. نشستم کنارش روی کاناپهی چرمی و تکیه دادم. درست لحظههایی هست که هیچ کس نمیتواند بخندد. آنقدر اضطراب و تشویش لگد پرانی میکنند که نمیتوانی مهارشان کنی. همهی ما احساس مشترکی داشتیم. ترس از جواب …
مرا صدا زدند. لباس آبی رنگ مخصوصش را دادند. راهروی صورتی رنگی را طی کردم و داخل یک محوطه ی باز شدم. بغض گلولهوار گلویم را میفشرد. چیزی برای مقابله نبود. راهی نداشتم. اولین بار بود که دلم میخواست کسی کنارم بود. لباسهای داده شده بالاپوش و شلوار و کلاه لبه چیندار آبی رنگی بود که بیمار را کاملا استتار میکرد.
خودم را در آینه برانداز کردم. به نظرم مفلوک آمدم. دلم میخواست کمی عزاداری کنم برای خودم. اشک راه خودش را شره کرد. اشکهایم را با دستم پاک کردم.
-“صبرکن، الان نه. حوصله داری اشک؟” دوبارهها شروع میشود.
-“اینجا جای گریهکردن نیست باشه دختر؟ میدانم کلافهای، میدانم خستهای، خستگیات را فقط من میدانم و من.”
دختر جوانی آمد بیرون. تند و تند لباسهایش را میپوشید اصلا برایش مهم نبود که کسی ایستادهاست. نزدیکش رفتم. دستش روی دکمهی بلوزش ماند. انگاری تازه فهمید کجاست.
گفتم:” من هم باید بروم آنجا. راحت بود؟” شانهاش را بالا انداخت.
-“فقط انگاری در تابوتی احساس خفگی میکنی.” نگاهم نمیکرد. میخواست زودتر برود.
باز از اتاق فرمان صدایم کردند. تمام خودم را جمع کردم. خانمی برای کمک به من آمدهبود. انگاری میدانست هر کسی پایش به این محوطه باز میشود، خودش را آخر خط میبیند. مهربان بود. کمکم کرد روی تخت دوار بخوابم.
به آرامی گفت:” کار خاصی انجام نمیشود، شما فقط حرکت اضافهای نداشته باشید، ممنونم.”
فضا خاموش شد و من داخل دستگاه گرد دواری بودم. ذهنم به همه جا سرک میکشید. یاد پدرم افتادهبودم. دلم برایش تنگ شدهبود. توانسته بودم صدایش را از فاصلهها بشنوم. گاهی دلت برای ناز خریدن والدینت تنگ میشود.
هجوم صداهای مختلفی سکوت را میشکست. اینجا اما به نظر من اصلاً مثل تابوت نبود. احساس بدی نداشتم. یک جور آرامش خاص بود. تاریک بود و امن …
صداهای ناآشنا خاموش شدند و دوباره نور به اتاق تابیده شد. برای کمک آماده بودند. از تخت پایین آمدم اما پاها در فرمان من نبودند. به سختی میلرزیدم، به کندی لباسها را تعویض کردم. بار سنگین روانم ریخته شده بود روی تنم.
میفهیمدم پرندهی بال شکستهای بودم که دیگر میل به پرواز نداشت.
درخروجی را باز کردم، هوای تازه خورد به صورتم. نگاهم دنبال آشنا گشت. مامانم و ملیکا خواهرم با هم گفتگو میکردند. به آرامی صدایشان کردم. احساس میکردم درحال سقوط هستم. دویدند سمتم.
گفتم:”من دارم تمام میشوم، کمکم کنید.”
فریاد کمک خواستنشان، تنش انعکاس حرفها، نشد که درست نفس بکشم. احساس میکردم انگاری زیر بهمن گیر کردهام. سرد بود، سرد….
آفتاب تیغه انداخته بود روی دیوارهای اتاق. خودم را روی تخت بیمارستان عرفان پیدا کردم.
دست راستم در بند سِرُم بود. به سختی روی پهلوی راستم چرخیدم. مهدی سرش را تکیه داده بود به تخت. هیچ خیالی در ذهنم پرسه نمیزد. جز گرسنگی مفرط.
زنگ پرستاری را زدم . همیشه میان آمدن پرستارها و درخواست بیماران زمان پوچی تلف میشود. آن صبح هم بیشتر از همیشه پرستارها درگیر جابجایی بودند. آنقدر تاخیر زیاد شد که از خیر درخواستم گذشتم.
شروع کردم به نوشتن دل نوشتهای از ته دل.
-” دلم خیلی روزها میره کنج اتاق میشینه، رو دفتر خیالش داد میزنه، حالش خوب نیست. دادهاش خالیاند، پوشالیاند، هیچ کس نیست. اشکهاشو جمع میکنه تو دستمال بزرگی و میگذاره رو طاقچهی کنج، زیر گلهای آویخته از دربهدری. به امید آنکه بعداً که میاد دوباره لااقل دستماله مانده باشه. اما هر روز کسی دستمالشو انداخته دور. بیچاره دلم هنوز منتظره”
دستم سوخت، آنژوکت دوخته شده بود به پوستم. خون برمیگشت به داخل سِرُم.
لب تاپم را بستم و تکیه دادم. صدای چرخ صبحانه میآمد. عجیب بود دستور صبحانهی مفصلی برای من داده بودند. داشتم تندتند صبحانه میخوردم که پرستار آمد برای سرکشی من لقمه به دست باید جوابگو بودم که چرا زودتر خبر نکردم برای دستم!
گفتم:” باشه بعد از صبحانهام. خشمگین نگاهم کرد. برایم مهم نبود. گاهی دلت میخواهد دنده خلاص برانی. من تصمیم به این کار داشتم.
روزها میتوانند تکرار باشند برایت، میتوانند خاطره بسازند، میتوانند برایت سمبادهی روانت شوند و نتوانی بکشانی تا شب.
آنژوکتم را از دستم باز کرد. مچ دستم رو گرفت بین انگشتهاش.
-“دستت رو مشت کن”
نگاهی به دست خال خال قهویام انداختم و با صدای آرامی گفتم:” باشه، منتها بعد از دوش گرفتن من. خواهش میکنم.” مهربان بود او.
-“باشه دختر جان، تا من برم به بیمارهای دیگه سری بزنم آماده باشی. قبول؟”و برای پایین آمدن از تخت کمکم کرد.
به یکباره احساس کردم دور و برم خالیه خالیه. هیچ کس نبود. قبل از باز کردن دوش، نگاهی به خاطرهی داخل آیینه انداختم. دیگر هیچ چیز برای پنهان کردن از من و من او نداشتم. نقطههایی از زندگی هست که دیگر دلیلی برای فریب دادن خودت هم نداری. اجازه میدهی نم بزنه به چشمهات. جای شرم نداره، لازمه به خودت و حس غریبی که نمیشناسی حق بدهی.
دلم برای همهی داشتههایم تنگ شده بود. از دلبستگیهایی که خیلی وقت بود از آنها خبر موثق مشاهدهای نداشتم. هرآنچه که بود صدای به ظاهر صبور عزیزانم بود. زمان زیادی صرف زخمم کرده بودم. با شوق باور نکردنی موهایم را گیس باف کردم و با اعتمادی پوشالی وارد اتاق شدم.
لباسهایم را پوشیده بودم و مشغول نوشیدن استکان چایی بودم پرستار مهربان بخش آمد.
-“چه حمام طولانی! دوبار آمدم. (دست چپم را به بندی سفت گره زده بود) مشت کن لطفاً. رگهای شما خیلی ظریفه.”
-“خانم تابش برای دست من جایی نماندهاست. اوایل نازش زیاد بود، شما که از همهی راههای دستم رگ گرفتهاید. راستی خانم تابش از بیمار نسترن پردازش چه خبر؟”
نگاهم نکرد. چشمهایش کوچک شدهبود به سوزن و صفحهی بیتاب دستم.
باخونسردی گفت:” آخی بیچاره نتوانست جراحی را تحمل کند. زن خوبی بود.”
جایی از وجودم چنگ زده شد. جوری که بیتابانه ملتمس لحظات مزاحم میشوی برای تنها شدن.
او رفت و با رفتنش دکتر میرزاده وارد اتاق من شد. خلوتی نبود.
-“خوب خانم روحانی تا فردا نتیجه نهایی میشه. شما از نظر تغذیه باید به خودت برسی، من این رو به مهندس هم گفتم. (منظور مهدی بود) به من بگید غذای بیمارستان چطوره؟”
با کج خلقی گفتم:”نمیدونم خوبه یا بده، ولی بیمزه است برای من.” (میدانستم من دارم احساس تلخم را جابجا میکنم.) باتعجب نگاهم کرد.
-“شما که سفارشی برات غذا میآورند، به هرحال شما باید فشارت بالا بره خانم. شما ضعیف هستید.”
چشمهای من فوارهوار میباریدند. دکتر ناباورانه همانطور که در را میبست:
-“خانم روحانی من که چیزی نگفتم، شما تحملت کم شده، خیلی بهت فشار اومده.”
کلمات بسیار ظاهر فریبندهای دارند. نقطهای هست که حرف خیلی دارید اما نمیتوانید با هیچ کدام از کلمات احساس یاس و ناباوری وجودتان را انتقال دهید فقط حس سیاهی مطلق است. با هرکلمهی به ظاهر آرامش بخش گریهی من شدت بیشتری گرفته بود.
مستاصل لیوان آبی برام ریخت و صداشو پایین آورد.
-“نگرانی برات بده دختر.”
با صدایی پر گفتم:”برام بده ؟! میشه اون نتیجهی آخری که قراره فردا و یا فرداهای دیگر رونمایی بشه رو زودتر به من بگید؟”
پشت هر درخواستی، تمنایی است و پشت هر تمنایی ناکامی وسیعی. من درخواست موجهی داشتم که تمنای رسیدن به واقعیتی هرچند سخت، تمام تار و پود مرا گرفته بود و ناکامی از دست دادن سلامتی که میدانستم دیگر مانند گذشته نخواهد بود. با رفتن دکتر میرزاده، نگاهی به ساعت انداختم چهار ساعتی تا زمان ملاقات ماندهبود.
ملتمسانه در صفحهی فیسبوکم نوشتم:” لطفاً به دیدنم نیایید، میخواهم لحظهای با خودم خلوت کنم، شاید بخواهم بستنی بخورم از سردلتنگی، لازم است خودم را پیدا کنم. دوستان به دیدن من نیایید.”
به یک لحظه نکشید، چرا مردم حرفهایی که ازصداقت زده میشود را باور ندارند و با واکنش وارونه جوابت میدهند. اتاق من پر از همه شده بود. من خودم را کاملاً گم کرده بودم.
ادامه دارد…….
قسمت پنجم مجموعه داستان من و ام و اس
دیدگاهتان را بنویسید