من و ام اس (قسمت هفدهم)
پنجرهِ باز شد، صدایِ تیک تیک بارون بود که هوامون رو عوض کردهبود. رو به من:
-“ببین بارونه، نگاه کن.”
بالاخره بارون آمد، نفسم گرفتهبود از این حجم آلودگی. راست میگفت. بارون اولیه پاییزی آخر آذر یادش آمده بود زمین را مهمان خودش کند.
گفتم:”چه خوش قدمه امروز، خبری از مریضها نیست.” لنگهی پنجره را گره به آن دیگری زد.
گفتم:”نبند، بوی خوشش نصیب من بشه.” گوش نکرد و یا نخواست که بشنود. پنجرهها بهم قفل شده بودند و دیگر بویی از خوشی زمین نمیآمد. حوصلهام به اندازهی لحظههای تکتک ثانیههای درک نشده بیتاب شدهبود. علتش را نمیدانستم. کمی سنگین بودم بیدلیل.
داخل سالن انتظار آرامآرام پر از مریض شد. خانم عزتی تا چشمش به من افتاد به خنده گفت:”قدم بارون دوام نداشت که، ببین چه شلوغ شد.”
لبخند زدم، شایدم داشت که مردم تنشون رو به بارون سپردند. نوعی بارونزدگی. همانطور که در حال شمارش بیماران بود، با ته اعتراضِ کنایهآمیز:”برو بابا تو هم. برای هر اتفاقی دلیلی بساز برای خودت.” خندیدم.
-“بَده هر دو طرف یک لیوان رو میبینم؟” لیستِ بیماران مبتلا به ام.اس. را گذاشت مقابلم.
-“ببین، این لیستِ امروزه. تقریباً هفت نفرند، که باید ازشون تست بگیری.” نگاهی به اسمها انداختم.
-“چه خوب، اینطوری بهتره.” از بین اسامی تستها هیچ کدام نبودند. کاری نکرده خستهبودم. گاهی این بیماری خستگی را بیموقع به تن ما واریز میکند. قبل از تاریخ تقسیط شدهی انرژی روزانه، قبل از نوبتِ تزریق آمپول، گاهی از صبح با رختخواب پیوند نَسَبی و سَببی میبندیم. با خودم تصمیم گرفتم روی تختِ اتاق نوار عصب درازکی بکشم.
گفتم:”خانم عزتی.” از تُنِ صدای کش دارم تعجب کردم.
-“من برم کمی دراز بکشم. کاری که نداری با من؟” نگاه نکرده گیرهی چسبی به دهن گفت:”آره برو حتماً. رنگت هم پریده. بیمارا اومدند خبرت میکنم.”
خوابیدم روی تخت. تختِ سفتِ سخت. هیچ وقت درک نکردم، چرا باید این تختهای اورژانسی نامهربان باشند. کرکرهی پلکهایم خود به خود روی هم افتادند، نه آنکه بخوابم، نه. نوعی خستگی عجیب، عیجینِ انرژی ته وجودم سوسو میزد.
صدایم کرد:”خانم روحانی جان، خوابیدی؟ سالومه آمده، قبل آمدن دکتر تستش رو بگیر. از راه دور میاد. میدونی که حوصله ندارم، بارون آمده، همه غرغرو شدند.” همانطور که داشت میرفت غرهای خودش را هم حوالهی آدمهای داخل سالن، بیرون سالن، در و دیوار کردهبود.
سلامِ هر دویمان کوتاه بود. او هیچ امیدی نداشت. مثل عکسهای زیبای حافظ شدهبود. غمزده و رویایی. مبهوت آن همه زیبایی مقابلم، نمیدانستم از کجا باید شروع کنم. هر سوال برای خودش بار اضطرابی سنگین داشت برایش. قبل از نتیجه گفت:”من میدونم حالم خوب نیست. دستهام کرخت شده، میبینی؟”
گفتم”کرخت شده یا کمتحرک؟”
گفت:”نه، کرخت. نگاه کن.” دستش رو ولکرد. شل افتاد یک وری اُریب روی تنش. خودم را به بیتوجهی مشغول کردم. تا دقیقهای پیش با همان دست در حال مرتبکردن موهایش بود.
-“سالومه جانکرخت شدن، مهم نیست. کم تحرکی مهمه. باورکن این احساس همهی ماست. هر روز در حال تکان دادن این چهار آویزهی بدنمون هستیم. درسته؟”
خیره نگاهم کرد:”نخیرم. من هر روز پای راستم، با دست چپم کرخت میشه، میفهمی یعنی چی؟ یعنی مثل یک وریها میشم.”
گفتم:”واقعاً نمیفهم یک وریها چطوریاند یعنی؟”
کلافه بودیم هر دو. او تحت کنترل افکارش، تمام رفتارش را به بازی گرفتهبود. انگشت اشارهاش را گرفت رو به من:
-“میدونی من به غیر از داروی دکتر هر دو روز یک بار دگزا میزنم. شما هم بزن اگر به قول خودت گیرههات کج شدند معجزه میکنه.”
گفتم:”دکتر میدونه؟” با چشمهایی وحشی نگاهم کرد.
-“برام مهم نیست. او مخالفه، مهم حال منه. مگه او میدونه آدم کجوکوله چطوری داره زندگی میکنه؟ نمیدونه، فقط هی میگه خوبی. کجای من خوبه آخه. اه …”
حرفی نداشتم. نادانی از ترس بلند میشود. ترس از اضطرابِ بیکنترل و اضطرابِ بیکنترل آفت جان آدمی است.
برف آمدهبود برف، جاپای کم رنگی مانده بود روی تنِ برفِ خیابان صانعی. من نگاه کردم پشت سرم روی آن هیچ نماندهبود از من. شک بردم که هستم یا نیستم؟ نکنه در خیال بودنم هستم؟
نگاه کردم به آسمان نقطه نقطه نشست روی عینکم. برف شدهبود پیراهنِ خال خال سفید توری عینکم. سرما خزید روی بدنم. لمس برفِ نو، دستهایم شدهبودند آبکشی که برفها از بینشان لیز میخوردند روی زمین. پوششان دادم بر روی گربهی در رهگذر، میوی بلندی کرد و گذشت. من عجیب از شیطنتم لذت بردم.
لنگه به لنگه سنگچینِ چیده شده کف حیاط را رد کردم و رسیدم به ساختمانِ چروکیده از سرما، آقای آذری پشت دکهی نگهبانیاش چمباتمه زدهبود. سیگارش را اُریب گذاشتهبود گوشهی لبش و پکهای عمیقی میزد. تا چشمش به من افتاد بلند شد.
-“ماشین نیاوردید؟” خودش جواب داد:”خوب کاری کردید. این هوا هوای ماشینرویی نیست.” لحجهی آذریاش روی کلمات میچرخید و نوعی کلمات من در آوردی داشت که برای من جالب بود.
مطب بود و صندلیهای منتظرِ تنها مانده. خانم عزتی خودش را با تلفنی که زده شدهبود مشغول کردهبود. سلامم را با سر جواب داد و در حال وقت دادن به آن سوی خط گفت:”که زودتر بیایید دکتر زود میروند.”
دکتر تکیه داده به صندلیاش و الکی انگشتش روی کیبورد کامپیوتر بالا پایین میرفت، من تمام حواسم به آن سوی پنجره بود و برف تندی که روی زمین میریخت.
خانم عزتی دو تا چایی داغ روی میز گذاشت و سریع رفت. با صدای تقهی در از جا پریدیم. مرد سالخوردهای ایستاده در میانهی در گفت:”اجازه هست؟” ازصندلی بیمار بلند شدم که بروم گفت:”شما خانم روحانی هستید؟ من م. الف هستم پدر محمد آمدم با شما و دکتر صحبت کنم. نرید خانم کارتون دارم.”
گاهی حضورهای یهویی افراد ما را دچار ترسزدگی میکند بیآنکه علت را بدانی، دست به سینه نشستهبودم منتظر حرفهای آقای م.الف. چشمهایم دو دو میزد. کاپشن کرم رنگش رو در آورد و چایی بلاتکیف من را سرکشید و گفت:”من اینطور راحتترم.”
نگاه من و دکتر مات ماندهبود. نیامده، تعارف نکرده این حرکت تقلای اضطرابش بود آیا؟ بعد تکیه داد به صندلی.
-“من پدر محمدم، همون که سه ساله مریض شماست. حالا عاشق دختری شده که مثل خودش بیماری ام.اس. داره. لطفاً جلو جلو قضاوتم نکنید، من نگران آن دخترم، دل به پسرهی بلاتکلیف من بسته در حالی که خودش دختر با جَنمیه، نه مثل پسر من که افقی رو مبله و مداوم در حال نالهکردن و درخواستکردن. حالا من باید چه کاری کنم؟ شده آینه دق من، دکتر خواهش میکنم برایم شرایط آنها را توضیح دهید. شما ازشون تست گرفتید؟ من خسته شدم از دست محمد و اداهاش.”
آب دهانم را قورت دادم و تاییدهاش را دادم. محترمانه گفت:”میشه جواب تست را منم ببینم؟ محمد میگه: میتونیم ازدواج کنیم؟ یعنی جواب تست شما این اجازه رو داده. درسته؟”
جواب تستها بیماری را تحت کنترل نشان میداد، اما این جواب ربطی به توانستن و یا حتی یکسان بودن رفتاری-شخصیتی آنها درازدواج نمیداد. اما این برگهیِ عبور از خط اُکیِ روانی آنها بود. چه محمد و چه دختری که نامش را بعدتر فهمیدم، هر دو احتیاج به همراهِ همدرد داشتند. اما سفر سخت بود و طولانی، سفر نام مشترکی داشت، اما پلاکهای استراحتگاههایش بیعدد بود هنوز و آنها بودند که رنگ میدادند به تمام گذرگاههای نرفته.
دکتر دستهایش را گرفت و از بیماری هردو توضیح کاملی داد، واقعیت این بود که دختر نوع پیشرونده داشت. من رو به آقای م.الف گفتم:”من میدانم تصمیم مال شماست، اما آقا بیماران هم اجازهی زندگی، عاشقی و مقابله با درد را دارند، ندارند؟”
او دستهایش را گذاشت روی چشمهایش و با صدای بلند گریست. بله سخت بود برای همراهان سخت است دیدن و تصمیم گرفتن و ساختن وگاهی اندوهِ باختن …
برف بود و آدمبرفی نساختهی ذهنِ من و بازی با کودکانم. با خودم مرور میکردم، از کدامین تپهی خیالی خودم را رها کنم. به سمت زمین و برایم مهم نباشد، که تمام سینیهایم برایم تیوپی میشوند برای سرسرهی ساختگی من، پسرم، دخترم و لحظههای قابلِ درکِ خواستنی …
بوی آش رشتهی مامان پز، تمام حواسم را با خودش بردهبود. نگاهی به ساعت انداختم. سه ساعتی فرصت بود، فرصتِ خوردن آش نیمپز. از تصورش لبخند به لبهایم نقش بستهبود.
همیشه از صدای جِرقجِرق رشتههای آب خوردهی نپخته لذت میبردم. آنقدر کاسه به کاسه پر میکردم که جایی برای آش آماده شده نمیگذاشتم. آش بود و کاسه سوپ محبت مادری.
صدای مادرم مرا از جا کَند.
-“خاطره، مادر بیا، تو اینطوری آش رو دوست داری، بدو تا نپخته.”
در حال پرکردنِ کاسه رو به مادرم گفتم:”میدونی مامان، آش جا نیافتاده باعث میشه تمام ارکانش را خوب حس کنی. اصلاً خوشمزهتره به جان خودم.” و دهانم را پر از رشتههای جِرق جِرقی کردم.
مامان نگاهِ عاقل اندر سفیه کرد و گفت:”چی بگم تو که برای هر کارت فلسفه میبافی، آدم هم باید متقاعد بشه.” زیرلب گفتم:”چقدر هم متقاعد میشین.”
برگشت رو به من:”چیزی گفتی؟” دستپاچه گفتم:”خوشمزه است، مثل همیشه.”
شنیده بود. میدانستم چه دلیلی داشت حرفهایمان با هم همسو باشد؟ ما وصلههای تنی بودیم که فکرهایی متفاوت داشتیم این تفاوتها ما را کنار هم گذاشتهبود. حتی برای اعتراضهای ناگهانی اما دوست داشتن ربطی به اعتراض نداشت.
خیابان عجیب خالی از آدمها بود. بریدگی ونک را چرخیدم. دستم دکمهی ضبط ماشین را روشن کرد و آمادهی ترافیک پشت چهارراه جهان کودک، ترانه پخش شد.
“هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست که من به زندگی نشستم!
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد.”
شعر را از حفظ نبودم اما مرا با خود میبرد به جایی که شروع شده بودم از آنجا. چهارراه خلوت بود اما من نفهمیدهبودم. فرمان میچرخید و زیر لب تکرار آخر ترانه بود و … “سپیده دم بیدار…”
داخل مطب، بوی آشفتگی با بوی نای درونی آدمها قاطی شدهبود. به گمانم هر احساس پژواک دارد، هر ناله روی هر لحظه اثر میگذارد. من خودم را انداختم داخل که ته ماندهی گرمای آش از بدنم نپرد. هوا آنقدر سنگین بود که حالم هوا زده، باعث فرارم به سمت اتاق نوار مغزی شد و وسایلم را رها کردم روی میزم.
ننشسته، خانم عزتی برای توضیحِ آمدنِ پدر محمد و همهی داستان آنها آمد داخل. در آخر دست مرا که هنوز درجستجوی جای امنی میگشت گرفت و برد داخل اتاق دکتر. نگاهم برای نگاهِ چپچپ بیماران دنبال توجیه بود که پیدا نمیشد.
داخل اتاق هر سه نشسته بودند. دختر سفید رو و کم سن و سالی بود که نحیف بودنش توی ذوق میزد. بعداً فهمیدم که دچار فوبیای آسیب جسمانی گیاهخوار سنگینی است. پدر محمد، مثل سابق مستقیم رفت سر اصل مطلب.
-“ببین دکتر میرزاده، شما گفتید بیماری آنها تحت کنترله. خُب برای خودشون هم توضیح بدید که زندگی سخته. شما نگفتی؟” دکتر براق شد:”من گفتم سخته؟ من توضیح دادم برای شما که بیماری، بیماری مزمنی است که تحتِ کنترله، فرد میتونه زندگی عادی داشتهباشه. منم همین رو گفتم درسته؟”
پدر محمد گفت:”و بچه؟”
با خودم فکر کردم اینها که خودشان بچهاند، هنوز غوره نشده مویزش دیگه چیه؟ هر دو هنوز رشد اجتماعی نداشتند. رو به او:
-“ببخشید محمد کارش چیه؟ ببخشید که میپرسم ها؟”
محمد به آرامی گفت:”هیچی، خُب معلومه من نمیتونم کار کنم. خسته میشم. میدونید که شما؟ اعصابم همکه نباید خُرد بشه. خُب بابا اصلا نمیخواهند من سرکار بروم.”
پدر محمد با عصبانیت گفت:”من ؟؟!!”
نصیبه، خانمش آرام گفت:”ولی من کار میکنم. کلاً نمیتونم، آرام باشم. محمد بهانه میگیره.”
دکتر میرزاده گفت:”من فکر میکنم شما احتیاج به جلسه با خانم روحانی دارید، این توصیه منه.”
پاس کاری از اونکارهایی است. که گاهی اوقات اصلاً هم به جا و جالب نیست. اصلاً ممکنه زمین، زمینِ ما نباشد اما لاجرم مجبوری بازی کنی …
ادامه دارد…….
دیدگاهتان را بنویسید